Thursday, January 27, 2011

- ازدواج کرده بودم با ارگ . هفته اول بود. مدام مهمون میومد. میرم توی اتاق لباس عوض کنم میبینم که از تنم طنابی درست شده دورم پیچیده شده. قسمتی از تنمه . و من تنها به این فکر میکردم که چحجوری قایمش کنم.


دم عید بود سال تحویل ۱۳۹۰ ایران بودم توی یک دشت سبز . بعد دعای سال تحویل بلند توی گوشم بود.


- بیست و هفتم جنوری . با مشیر و یک عده آدم دیگه جایی بودم عروسی مشیر بود و یک هفته بعدش هم عروسی من بود .

Thursday, January 6, 2011

تو خونه تندیس بودیم . من و مامان و یک بچه نوزاد . واحد بغلی دست مستجر بود . یکی از توی خرابه اومده بود توی ساختمون و میخواست بچه رو بدوزده من و مامان جلوی اسانسور وایستاده بودیم و داد میکشیدیم و کمک میخواستیم . من بچه رو بغل میکنم از پله ها میرم پایین تو طبقه سوم انگار زندگی جریان داشت بچه ها نشسته بودند روی پله ها داشتند امتحان میدادند . رضا پسر همسایه بلند شد وایستاد اما جلو نیومد . دزده در رفت . من همه تتنم میلرزید رفتم دم خونه متسجر که آقا شما صدای التماس های ما رو میشنیدید؟ چرا نیومدین جلو . چرا هیچکی تو این ساختمون نیومد جلو .
برمیگردم توی خونه مامان تو آشپزخونه بود . تلفنش زنگ میخوره روش نوشته بود
Namesake
میدونستم مردیه که عاشقشه . جواب نداد . یارو به تلفن من زنگ زد . میخواستم جواب بدم بگم بیا . بیا الان لازمت داره .