Saturday, December 31, 2011

فکر نمیکنم که هیچ سالی به اندازه سالی که گذشت تغییر کرده باشم . هرچی که نگاه میکنم هیچ اتفاق خاصی نبوده توش. نه آدم بخصوصی نه فاجعه ای نه اتفاق خیلی خوبی . سالی که گذشت من مثل رود خونه آرومی بودم که فکر میکرده گردابه . از بیرون همه چیز مرتب بود . از تو نمیدونستم که به خودم دقیقا باید چی کار کنم . سالی که گذشت از من آدم بهتری ساخت .
جایی بین اینترنشیبهای مختلف و ساختمون ها خاکستری و بیمارستان ها و کاغذهای جواب تست اعتیاد و ایدز کاری که میخواستم و پیدا کردم . سالی که گذشت از من زنی ساخت که هر روز صبح با لبخند از جاش بلند میشه که به وقت ساعت نه صبحش برسه .
هیچوقت خودم و اینجا مجسم نمیکردم . هفته پیش تو کریسمس پارتی یکی از همکارهای قدیمی مامان بهم گفت بخاطر نوع کلاینتهام دیگه هیچ نوع کلاینتی نخواهد بود که من ندونم چجوری باید باهاش کار کنم . حرفش حرف درستی نیست اما یک هفته است که دارم لبخند میزنم .
آخرهای امسال با گم بودنم به صلح رسیدم . زمین زیر پام محکمه . تکلیف مدرسه و کارم مشخصه و هیچ عجله ای برای جواب دادن به سوالهای زندگی ندارم . هیچ عجله ای ندارم که خودم و توی جعبه ای جا بدم که جامعه ازم میخواد .

Thursday, December 29, 2011

ساختمون دو طبقه توی مجتمع تجاری
مثل بیشتر ساختمونهای شهر دورورش پره گل و گیاه داره . اولین در تو طبقه دوم . در سمت راست . در و که باز میکنی یک بویی میاد بیرون . بوی علف و سیگار و ودکایی که روی موکت ریخت و قهوه تلخ سوخته . بوی سیگاری که تو فضای بسته مونده از همه بوهای دیگه قوی تره . وقتی میای تو روبروت یک تلویزیون گنده است . سمت راستت یک ست مبل چرم سیاه با یک تیکه گنده سیاه وسطش که روش یک جعبه تخته است . زیر سیگاری ته سیگارهایی که ریخته شده کنارش . دوتا لیوان شات . یک بطری برندی که هنوزتو پاکت کاغذی لیکور ستوره . یک بطری باز شراب یک گیلاس کثیف کنارش .
سمت چپ دره یک اطاقه که توش فقط یک تخته . یک مبل که تخت میشه اما اصولا تا بحال به فرم مبل دیده نشده .
امتحان کن هری چیزی که میخوای و بزار روی تخت . دفعه دیگه که برگردی همونجاست . چون کسی به جز تو انگار تو اون اتاق نمیره . .

کنار آشپزخونه . یکمی جلوتر از مبلهای سیاه . یک فضای نیمه بسته است . دوتا میز اونجاست . پشت سر یکی از میزها یک نقشه بزرگه که مسیر سفر کامیونها رو با ماژیک کشیده . بالای یکی دیگه از میزها دوتا عکسه که یکی ازشون کشیده با مداد سیاه . آدم و یاد عکسهای روی دجله های مرگ میندازه . دور از جونشون البته . روی هردو میزها پره از کاغذ و جا سیگاری و ته سیگار . گاهی هم کتابهای اندی که مدادشو یادش رفته از وسطشون در بیاره .

نور کل دفتر مهتابیه . از هرگوشه ایش میتونی یک فنجون قهوه پیدا کنی . ۱۲ تا کاپ کوچیک داره که نارنجی و زرد و سبزن .




کتش و همیشه روی اولین مبل دم در میزاره . وقتی میشینه قوز میکنه . آرنجش و میزاره روی زانوش . گوشه ابروی سمت چپش یک بخیه داره . دوتا دندونهای جلوش یکی از اون یکی پایین تره واسه همین وقتی میخنده شبیه پسر بچه های تخص میشه . همیشه با دستاش بازی میکنه یا با سیگارش یا با لیوان شاتش . دستهاش پره از بخیه .
موهاش یکمی ریخته . یکمی تپله . همیشه ته ریش داره . . وقتی هول میکنه میخنده . نرم ترین بغل دنیا رو داره . عزیزم جان صدات میکنه اگر چیزی بخواد . اگر بخواد نگاهت کنه میگه ( عزیزم) بعد مکث میکنه دیگه چیزی نمیگه . وقتی میخواد ابراز محبت کنه یا بگه دلش تنگ شده بوده نگاهت نمیکنه . تلویزیون روشن میکنه ذل میزنه بهش اما محکم تو بغلش نگهت میداره . بعد مثلا میگه : الان من باید فلان جا باشم . اما نیستم . اینجام .
عصبانی نمیشه .
یک سری چیزها رو نمیفهمه . بحث هم نمیشه باهاش کرد .
گرمترین دستهای دنیارو داره .
واسه زندگی قانون خودش و داره . معانی خودش و واسه عشق . دل تنگی . پول و زندگی داره .
اصلا انگار از تو دنیای کیمایی اومده بیرون.



دفترش با بوی سیگار. خودش با گرم ترین بغل دنیا . مدتها یکی از امن ترین جاهای دنیا بود برای من.

Monday, December 26, 2011

همه چیز قرار بود ساده باشه . من لبخند بزنم . کنار هم بزرگ شیم . یک شبی بعد از هالویین برگردیم دیزنی لند . تو از من بپرسی من بگم آره . بعد کنار هم زندگی کنیم واسه پنجاه سال . شصت سال . که دعوامون بشه سر اینکه چرا مواظب خودت نیستی . یکشنبه ها بریم پیکنیک . تولد سی سالگیت بغلم کنی . قرار بود همه چیز ساده باشه . اما نبود . تو رفتی . من موندم . کنار هم پیر نشدیم . من موندم و ناهارهای شنبه و جویدن کنار ناخونهام وقتی ازم مپیرسن چرا ازدواج نمیکنم . تو رفتی و سفرهای بی سر و تهت .

ما کنار هم پیر نشدیم . سر باز گذاشتن در خمیر دندون دعوا نکردیم . صبحها همدیگر و نبوسیدیم . ما عاشق هم نشدیم . عاشق هم نموندیم . مثل همه گم شدیم . مثل همه .

Sunday, December 25, 2011

جایی دور . جایی خیلی دور . چسبیده ام به تختم انگار که تخت جزیره ای گم شده باشه جایی دور . دور تخت دریایی ست از تصویر . دنیای من بی رمانهای روسی دنیای ترسناکی بود که جزیره نداشت .
شب یکشنبه است . چیزی توی دلم بهم گره میخوره . خوبم؟ خوب نیستم !‌مدتهاست که خوب نیستم . مدتیست که
گیر دادم به گذشته . به حق . عاشق شو گرنه روزی کار جهان سر آید؟
کار جهان سر آمد .
تلفنم صداهای عجیب غریب از خودش در میاره . من برای جواب دادن به صداها باید از جزیره بیرون بیام . من از این تصویرها میترسم . . تصویر تو با سه تار کنار کمد نشسته . تلفن روی کتابخونه است . من از جام تکون نمیخورم .

Saturday, December 24, 2011

دخترک کنار سطل آشغال وایستاده بود گریه میکرد و التماس . مدام تکرار میکرد که کار بدی نکرده که فقط با دوستهای دخترش بیرون اومده . دخترک شاید نوزده سالش بود . دلم میخواست برم بغلش کنم اما نرفتم هی به خودم گفتم به تو چه؟ چی کار داری به کار مردم؟ اومدم دستهام بشورم نجمه اونجا وایستاده بود. نجمه سی و خورده ای سالشه تازه از آفریقای جنوبی اومده . مسیحی شده باور داره که اگر من برم کلیسا بچه دار میشم . من فقط لبخند میزنم . ما راجب بچه حرف میزنیم . دختر گریه میکنه . من از دستشویی میام بیرون.

نینا سر میز نشسته . مردها دورش سیگار برگ میکشند . حوصله سر و کله زدن و کل کل ندارم . همونجا کنار بار میشینم . مرد وایمیسته جلوم . یک نفس حرف میزنه . چند بار تکرار میکنم که هیچ علاقه ای به ادامه این بحث ندارم . از جام بلند میشم . از پشت ژاکتم و میگیره . نفسم بند میاد . احساس میکنم که میتونم بکشمش . به خودم میگم که من از پسش بر میام . مرد از من بلند تره . نزدیکه که جیغ بکشم که سکوریتی میاد . کل ماجرا شاید پنج ثانیه هم طول نکشید . ترسیدم . نه از مرد . چرا دروغ گفتم از مرد هم ترسیدم . اما مدتهام بود که کسی به حریمم تجاوز نکرده بود . اصلا از حافظه ام پاک شده بود که میتونن بهم دست بزنند بدون اینکه اجازه بگیره که مردی میتونه دستش و دراز کنه و نگهم داره چون فکر میکنه که حق داره .


Friday, December 23, 2011

من آقای قصه گو بچگیهامون و دوست داشتم . دلم نمیخواست که قصه بگم . دلم میخواست بشینم برام قصه بگن . هی برای صمد بهرنگی بخونند . من رشته ام و کارم و انتخاب نکردم بخاطر پول یا بخاطر اینکه میخواستم دنیا رو نجات بدم . من عاشق قصه بودم و دلم میخواست که بشینم روبروی مردم برام قصه بگن .
حالا هر روز توی یک اتاق بی پنجره میشینم که برام قصه بگن . قصه شهری که پنج تا رودخونه داشت . قصه خونه ای وسط لندن که تو قلب هندوستان بود. قصه چشمهای درشت مردی که مژهای برگشته داشت . قصه زنی که تمام و بچه هاش و مرده به دنیا آورده بود و کنار یک مزرعه سیب زمینی خاک کرده بود . قصه دختر بچه زن که تمام عمرش کسی دوستش نداشت چون همیشه منتظر بودند بمیره . قصه خوشگل ترین دختر یک دبیرستان که یک روزی گذاشت و رفت و مرد قصه گو هنوز هم یادشه که دخترک چجوری موهاش و جمع میکرده .

قصه های من کافی نبود . من برای زنده بودن قصه لازم دارم . قصه نسلهای مختلف . قصه لباس عروسی که تو سال هزار و نهصد و بیست قسطی خریده شده بود . قصه دختر بچه ای که همیشه لباس پسرونه میپوشید . قصه مردی که هنوز زندانه .

پریشب کسی ازم پرسید چی باعث میشه که نفسم تو سینه بند بیاد از خوشی . گفتم کارم . اون لحظه ای که فایل یک کلاینت و میزارم و توی کشوم . کلید اتاق بی پنجره رو بر میدارم و از پله ها میرم پایین..

Tuesday, December 20, 2011

شاید بزرگ شدن این شکلیه . بخاطر داشته هات برای خودت دست میزنی و نداشته هات و نگاه میکنی و میگی شاید هرگز حقت نباشه و لبخند میزنی .

Sunday, December 11, 2011

واقعیت امر اینجاست که من وایستادم ته خط. برای من اینجا آخرشه . جایی بین زندگی واقعی و تصویری که از زندگی واقعی داشتم . واقعیت امر اینجاست که جایی که من ایستاده ام مرگ نزدیکه . مرگ واقعیت هر روز صبحه جایی بین رسیدن به سر کار و اولین فنجان قهوه رو ریختن . و ترسناکی ماجرا اینجاست که جایی که من ایستاده ام میتونه آخر خط تو باشه . جایی بین مرگهای بی دلیل بین جنازه های بی اسمی که هنوز سرنگ توی دستشون جا مونده . جایی که من ایستاده ام سرزمین مردهاییه که گاهی هرگز بر نمیگردند .

جایی که تو ایستاده ای سالها قبل از این مرحله است . و من فقط نگاه میکنم . من فقط نگران میمونم . گاهی بین مریضها و بیمارستانها و تستهای اعتیاد نفسم بند میاد . گاه شبها بعد از دیدن آخرین نفر . قبل از اینکه از پله ها بالا بیام که برسم به پشت میزم . قبل از شستن لیوان قهوه ام به تو فکر میکنم . به تویی که نمیتونی مسولیت من باشی به تویی که من مدتهاست بخشیدمت به حکمت خدایی که به طرز بچگانه ای احتیاج دارم باور کنم که مراقبته . مراقب تو و تمام اونهایی که از اون در شیشه ای بیرون میرن و گاهی بر میگردند و گاهی هم نه .

واقعیت امر اینجاست که تجربه تو تجربه من نیست . و از دست من هیچ کاری بر نمیاد . زمانی بود که عاشقانه دستهام و روی زخمهای تنت میکشیدم روی تک تک جای چاقوها و گلولها ها . زمانی بود که منتظر بودم که ببینی کسی هست که دوستت داره با همه چیزی که هستی با همه ترسهات . حتی سفری بود که من با تمام بودنم دلم میخواست که دیده شم اما تمام تلاشهام بی فایده بود. روز آخر سفر گفتی که نمیتونی نگاهم کنی که من آخرین قسمت زندگیتم که نمیخوای طرفش بری نمیخوای بهش دست بزنی میخوای بزاری باشه که همیشه باشه .
از اونجا به بعد من رفتم . تو نفهمیدی . برای تو من هنوز اون نقطه امنی بودم که بیای سراغش برای من تو معلمی بود که زندگی و نشونم داد که تا قبل از اون هیچ نظری راجبش نداشتم . اگر بخاطر تو نبود من نمیتونستم اینجا کار کنم . اگر بخاطر تو نبود من نمیفهمیدم که میشه نگران آدم کشی حرفه ای بود که هرهفته یک ساعت روبروی من میشینه . اگر بخاطر تو نبود قصه های این آدمها انقدر واقعی نمیشدند اکر تو نبودی این آدمها دور بودند و عجیب .

واقعیت امر اینجاست که تو ادکلنت و هنوز تو داشبورد ماشینت میزاری و موهای من هنوز بلنده و جایی بین اتفاقی دیدنت ساعت ۴ صبح و بغل کردنت موهای من بوی تورو میگیره . واقعیت امر اینجاست که تو بی وقفه حرف میزنی و من فقط بغلت میکنم و تو هنوز نگاهم نمیکنی و من نگاهت و میکنم و تو میری و من هنوز از خودم میپرسم آیا دفعه دیگه ای هست برای دیدنت .

غم انگیزی ماجرا اینجاست که من مدتها پیش خاکت کردم .