Sunday, January 29, 2012

بطرز مضحک و خنده داری تلخم . انقدر تلخم که خودم حالم از خودم بهم میخوره و بعد از این خنده ام میگیره . امروز توی آشپزخونه اش ایستاده بودم وسط ظرفهای نشسته ای که به سقف میرسید و یخچالی که کشیده بود جلو که پشتش و تمیز کنه و مایه های شوینده . گفتم تلخم . گفت از تلخ بودن هم خسته میشی و شروع کرد به سابیدن در کابینتها .
تمام بعدازظهر یک شنبه رو بی حرف کنار هم آشپزخونه تمیز کردیم .
شاید راست بگه .

Saturday, January 28, 2012

:)

Thursday, January 26, 2012

سکوت کردم و شاید این واقعیت این روزها باشه . از سر قهر نیست یا حتی از سر اینکه حرفی برای زدن نیست . روزها میگذره . صبحها بین گشتن دنبال جوراب شلواری که هنوز در نرفته باشه یا پیدا کردن ژاکتی که یقه نسبتا باز بلوز رو بپوشونه . ظهرها بین سر و صدای زنهایی که زن بدنیا اومدند و زنهایی که بعدن زن شدند و سوتین های صورتی که به دلیلی نامعلوم تو اتاق انتظار به ملت داده میشه و دعوا سراینکه سینه کی بزرگتره یا کی زن تره میگذره . بعد از ظهرها به زور قهوه بی خوابی شب گذشته رو یادم میره و زمان جایی بین پرونده هایی که به سقف میرسه و قصه های آدمهایی که روبروم میشنند گم میشه . ساعت پنج بعدازظهر کیفم و جمع میکنم . لیوان قهوه ام و میشورم . یادم میوفته که یادم رفته ناهار بخورم . یادم میوفته که وقت دکتر نگرفتم و الان همه جا تعطیله . یادم میوفته که ترافیکه . یادم میوفته که سه هفته است ورزش نکردم .
قدم زنان میرم سمت ماشینم . خسته ام . تنهام . اما جونی نمونده برای اینکه بخوام غصه بخورم . خودم و ناز میکنم . یک جفت کفش قرمز تخت میخرم . حرفی برای کسی ندارم . از خودم خسته ام و از خواستن ام خسته ام . از اینکه هنوز بعد از پنج سال احساس تنهایی میکنم خسته ام . از اینکه هنوز عادت نکردم به تنها خوابیدن خسته ام . از اینکه هنوز امیدوارم شاید روزی من هم مثل بقیه ... خسته ام . از اینکه امروز روبروی مغازه ای که لباس حاملگی میفروخت گریه کردم خسته ام .

واقعیت امر اینجاست که من این بازی و بدون اینکه یاد بگیرم باختم . چیزی باقی نمونده برای آویزون شدن برای اینکه خودم و بهش ببندم یا باور داشته باشم که چیزی عوض میشه . واقعیت امر اینجاست که هر چیزی که هست همینه که هست . نه چیزی باقی مونده برای جنگیدن و نه این درد مدام من چیزی و عوض میکنه .

روزها میگذره و من سکوت کردم .

Friday, January 13, 2012

خسته ام خیلی خسته . انتخاب خودم بود کارم درست . اما کسی هیچ جا توی هیچکدوم از کتابا به من نگفت وقتی که مرد دومتر نیمه با صورت زخمی توی راهرو بیمارستان بغلم میکنه و زار میزنه من باید چی کار کنم یا چجوری جلو گریه ام بگیرم . به من گفتن اگر کسی قراره خودکشی کنه چی کار باید کنم اما بهم نگفتن وقتی خودش به صندلیش میکوبه وقتی یک نفس داد میکشه من چجوری گریه نکنم؟
آخه من چجوری گریه نکنم وقتی میبینم کاری از دستم بر نمیاد . خوب بر نمیاد . من نمیتونم که دوای ایدز باشم . من نمیتونم وقتی پاهای ورم کردشون از شیمی درمانی نمیزاره از جاشون بلندشن کار کنم . فقط میتونم بشینم اونجا که اونجا باشم که بدونن هر اتفاقی که بیوفته من اینجا خواهم بود به هر قیمتی هر هفته سر همین ساعت .
من نمیتونم دنیارو نجات بدم . من نمیتونم آدمها رو از دست خودشون نجات بدم . نمیتونم جلوی تزریق هریونشون و بگیرم نمیتونم جلوی مرگشون و بگیرم وقتی که اخراج میشن وقتی که خونشون و از دست میدن من کاری نمیتونم بکنم .

بعد یکی با من بگه من با دل خودم چی کار کنم؟ من با این تصویرها چکار کنم . من دلم براشون تنگ میشه وقتی میمیرن وقتی دوباره برمیگردن زندان وقتی فرار میکنند .