اما اینجوری نمیمونه . یکمی که بگذره یاد میگیری که چاقو رو بزاری زمین . فقط بخاطر خودت . یاد میگیری که درد بعدش از دردی که الان توشی کمتره . یاد میگیری که اون خطی که روی تنت میمونه بعدا بیشتر دردت میاره . یاد میگیره که چاقو رو بزاری زمین تکیه بدی به در حموم تو تاریکی فقط نفس بکشی . یا پاشی بری سوار ماشینت شی الکی رانندگی کنی . سیگار بکشی . تا درده رد شه . یک جایی یاد میگیری که خطهای تازه لازم نداری . یاد میگیری که خودت و آروم کنی . طول میکشه . دردت میگیره . احساس تنهایی میکنی . اما یاد میگیری یک جایی یک روزی این و میتونم قول بدم .
Sunday, March 25, 2012
زخم چاقو میمونه . حتی جای دندونه های چاقو . باید بدونی کجا رو داری میزنی . سنت که کمه دست از همه جا راحت تره . وقتی شروع میشه میدونی که هیچ چیزی به اندازه اون چند قطره کمک نمیکنه پس فکر نمیکنی و بعد یک عمر باید باهاش کنار بیای . با خطهای رنگی گه گاهی سفید میشن گاهی یکمی تیره تر از رنگ دستت . بزرگتر که میشی میبینی نمیشه دیده بشن ٫ دیگه قایم کردنش اونقدر راحت نیست . فکر میکنی به تمام تنت . به پستی و بلندیهاش به جاهایی که دیده نمیشه . که دستت راحت بهش برسه. بعد یکهو اونی که از همه بهت نزدیک تره وسط شوخی و خنده دستهاش میره زیر دامنت . بالای پاهات . دستهاش میخوره به زخمها . نگاهت میکنه . نگاهش سرد خواهد بود و ترسناک . نمیتونی توقع داشته باشی آدمها درکت کنند . میشه بهونه دستشون وسط تک تک دعواها .
Saturday, March 10, 2012
آقای ایرانی بسته نون و میزاره روی میزمون . مرد میگه کسی که آدم کشته بده و باید تاوان کارش و بده . من تکیه دادم عقب توی ذهنم صورتهاشون از جلوی چشمم رد میشن صورتهای تک تکشون . مردهایی با تاریخچه های طولانی . مردهایی با انگشتهای خونی .
مرد میگه زندان بخشی از تاریخ بشره .
من نگاهش میکنم . دوستش دارم . من فکر نمیکنم که زندان بخشی از تاریخ بشره . من فکر میکنم به تک تکشون . به همه اون چند نفری که فقط هفته گذشته بهم دیگه توی گوشه خیابون ایستادیم و نفس کشیدیدم چون خیابون بعد از ۴۳ سال زندان جای ترسناکیه حتی اگر هیچکس توش نباشه .
مرد میگه اگر آدمها مثل من فکر کنند دنیا جای ترسناکی میشه .
من به مردی فکر میکنم که از ۱۸ سالگیش زندانه که تا آخر عمرش اونجا خواهد بود به مرد ۴۰ و خورده ساله ای که میتونست تو یک شنبه آفتابی توی ایستگاه اتوبوس به ایسته . به مردی که داره تاوان گناهش و میده .
من به مردی فکر میکنم که دستهاش خونیه اما هرگز بخاطرش زندان نرفته که تمام سی سال گذشته رو توی خواب جیغ کشیده مردی که فکر میکنه هیچ عذابی گناهش و کم نمیکنه . من نمیفهمم که چرا زندان . من باور دارم که آدمها وجدان دارند . من فکر نمیکنم که صاحبهای این دستهای خونین آدمهای بدین .
مرد فکر میکنه من غیر منطقیم .
من فکر میکنم که کاش قضاوتی قضاوتی قضاوتی در کار نبود
نرم شدم . این همه آرامش و نرمی و مدیون شم . یک جایی بین پیچ و خم تنش و ترسهای بی سر و ته من ٫یک جایی لا به لای ملافحهای روی زمین جمع شده و رانندگی های طولانی و سفرهای دو سه روزه ٫ جایی بین حرف زدن های بی وقفه گریه های از سر ترس بحثهای بی منتطق و سوالهای عجیب غریب و قصه های آدمهای قبل ٫ توی آینه رو نگاه کردم و دل داده بودم .
زن توی آینه این روزها حتی با تنش هم نرم شده . .
دست از سر تنم برداشتم . از وزن کردنهای مدام . از قرصهای آبی رنگ . از ترس از زشت شدن . چاق شدن . با خودم نرمتر شدم .
Wednesday, March 7, 2012
امروز ساعت نه صبح توی دفتر تراپیستم بلند اعلام کردم : من احساس امنیت میکنم . و باور دارم که دفعه اولی بود که تو زندگیم این حرف و زده بودم و حتی فکر میکنم که اولین دفعه ایه که توی زندگیم اینجوری احساس امنیت میکنم . انقدر از ته دلم احساس میکنم که همه چیز اوکیه .
امروز نگاهش میکردم وقتی سیگار میکشید . وقتی دستهاش با موهام بازی میکرد . وقتی داشتم به این فکر میکردم که اگر بره حاضرم باهاش برم .
این احساس امنیت واسه منی که همیشه نگرانم چیز غربیبیه .
و بهترین حس دنیا اون موقعیه که میخوام از دستش جیغ بکشم بس که گند میزنه به موهای تازه شسته تازه سشوار کشیده من .
Thursday, March 1, 2012
نشستم روی مبل کنار پنجره . یک پتو نرم انداختم روی پام. هنوز لباس خواب تنمه . یک آهنگ نرم هم گذاشتم . بیرون آفتابیه . صدای پرنده و ناله های گربه همسایه میاد .چشمهام میسوزه . تنم درد میکنه . احساس زمینی و دارم که تا چند روز پیش میدان جنگ بوده و امروز همه سربازها رفتند و فقط زخمها و جنازه ها باقی مونده . ساعت نه صبح یک جلسه داشتم . ساعت ده و نیم یک جلسه دیگه . کلاینت ساعت ۱۲ ام کنسل کرده بود . ساعت سه باید میرفتم دفتر کسی برای کارهای بیمه . ساعت چهار باید مطب دکتر دیگه ای باشم برای تستهاش . ساعت ۶ هم جایی وقت دارم . تمام برنامه هام و کنسل کردم تا ساعت چهار . نشستم اینجا زیر پتو دارم جیوان گاسپاریان گوش میدم . این صدا هیچوقت قدیمی نمیشه . انگار که کلی حرف داره انگار که سازش .
دوروورم کلی کاغذه . تو دوساعت گذشته پول قبضهایی که جمع شده بود و دادم جریمه هایی که ته کیفم مونده بود . تلفنهایی که باید میزدم . اپلیکیشنهای دکترا .
فکر کنم که خوبم . حتی میدانهای جنگم با گذشت زمان سبز میشند دوباره . منم لابد آروم میشم . الان کم کم پا میشم میرم جیم یک ذره ورزش میکنم . دوش میگیرم بعدش . . بعد هم میرم یک کاسه سبزیجات آب پز میخرم برای ناهار .
Subscribe to:
Posts (Atom)