من پنجشنبه ها بعد از جلسه های طولانی صبحها سوار ماشینم میشم . توی ترافیک یک دستمال میندازم روی شلوار یا دامنم . کتم و در میارم . با یک دست فرمون و میگیرم و با دست دیگه ام ساندویچم و به خودم قول میدم که شب ورزش کنم . من یک ساعت رانندگی میکنم که برسم به مبلهای خاک گرفته صورتی با آباژور سبز تا بشینم روبروی پیرمردی با موهای بلند و بلوز بنفش یا صورتی .
.
من براش از تو میگم . از تو با خونه ای با دیوارهای سفید . دیوارهای خالی. و مبلهایی که روشون ملافه کشیده شده و فرشهایی که روشون و پوشوندن . از تو و پدرت . و بعد از خودم میگم . از خونمون با دیوارهای رنگی و تابلوهای عجیب غریب و گبه های رنگی . از تو میگم که دفعه اولی که اومدی اینجا فرشها رو بالا زدی که زیرشون و ببینی . و نگاه متعجبت به مجسمه های بالا شومینه و نگاه متعجب من به اون همه کاسه کریستال دور شومینه تو .
تراپیست من فکر میکنه من و تو برای هم خوبیم . من اما خسته ام . تو میری و بر میگردی و باز میری . من آروم نشسته ام توی اتاق بهم ریخته رنگی ام لابه لای کاغذهام و دنبال کار میگردم . تو پشیمون میشی و برمیگردی و بعد دوباره خسته میشی و میری . من قبلا سر به دیوار میکوبیدم . جیغ میکشیدم گریه میکردم اما الان فقط میشینم لابه لای کاغذهام .
من قراره یاد بگیرم که به مردها اعتماد کنم . برای همین پنجشنبه ها یک ساعت رانندگی میکنم که روبروی یک مرد بشینم که بهم یاد بده اعتماد کردن چه شکلیه .
میفهمم که چقدر سخته برات بودن با کسی مثل من . همونقدر که سخته برای من بودن با کسی شبیه تو . من فکر میکنم که باهم بودنمون خوبه . شاید حتی اشتباه کنم . اما الان در این لحظه خوبه . پس من میشینم لابه لای این دیوارهای زرد و آبی تا تو خودت برگردی . اگر هم بر نگشتی اون موقع فکری براش میکنم.