Tuesday, April 17, 2012

تراپیست من پیر مرد مو بلند هیپی ست که تخصصش کار کردن با مردهاییه که زنهاشون و به قصد مرگ کتک زدند و زندان رفتند حالا اومدند بیرون و باید تحت درمان باشند . تراپیست من یک دفتر قدیمی داره با مبلهای قدیمی دهه هشتاد . فکر میکنم که تنها آدمی که به دیدنش میره که از طرف دادگاه نیست منم .
من پنجشنبه ها بعد از جلسه های طولانی صبحها سوار ماشینم میشم . توی ترافیک یک دستمال میندازم روی شلوار یا دامنم . کتم و در میارم . با یک دست فرمون و میگیرم و با دست دیگه ام ساندویچم و به خودم قول میدم که شب ورزش کنم . من یک ساعت رانندگی میکنم که برسم به مبلهای خاک گرفته صورتی با آباژور سبز تا بشینم روبروی پیرمردی با موهای بلند و بلوز بنفش یا صورتی .
.
من براش از تو میگم . از تو با خونه ای با دیوارهای سفید . دیوارهای خالی. و مبلهایی که روشون ملافه کشیده شده و فرشهایی که روشون و پوشوندن . از تو و پدرت . و بعد از خودم میگم . از خونمون با دیوارهای رنگی و تابلوهای عجیب غریب و گبه های رنگی . از تو میگم که دفعه اولی که اومدی اینجا فرشها رو بالا زدی که زیرشون و ببینی . و نگاه متعجبت به مجسمه های بالا شومینه و نگاه متعجب من به اون همه کاسه کریستال دور شومینه تو .
تراپیست من فکر میکنه من و تو برای هم خوبیم . من اما خسته ام . تو میری و بر میگردی و باز میری . من آروم نشسته ام توی اتاق بهم ریخته رنگی ام لابه لای کاغذهام و دنبال کار میگردم . تو پشیمون میشی و برمیگردی و بعد دوباره خسته میشی و میری . من قبلا سر به دیوار میکوبیدم . جیغ میکشیدم گریه میکردم اما الان فقط میشینم لابه لای کاغذهام .
من قراره یاد بگیرم که به مردها اعتماد کنم . برای همین پنجشنبه ها یک ساعت رانندگی میکنم که روبروی یک مرد بشینم که بهم یاد بده اعتماد کردن چه شکلیه .
میفهمم که چقدر سخته برات بودن با کسی مثل من . همونقدر که سخته برای من بودن با کسی شبیه تو . من فکر میکنم که باهم بودنمون خوبه . شاید حتی اشتباه کنم . اما الان در این لحظه خوبه . پس من میشینم لابه لای این دیوارهای زرد و آبی تا تو خودت برگردی . اگر هم بر نگشتی اون موقع فکری براش میکنم.

Friday, April 13, 2012

دلم گرفته مثل خر. امروز و ورزش نکردم . اصلا تکون نمیتونستم بخورم . تمام بعد از ظهر و خوابیدم . حتی تلاش مذبوحانه ای کردم برای تمیز کردن اتاقم . مامان اینا مهمونن . رفتم چهار زانو نشستم روی تختشون . من با پیژامه بنفش راه راه . خونه تو هیاهوی قبل از مهمونی بود . مامان داشت دنبال لنگه کوشواره اش میکشت . ح تکست داد که پاشو بیا اینجا. من توی ذهنم داشتم مرور میکردم یعنی اینکه از جام پاشم موهام و شونه کنم حتی پيژامه ام و در آرم . بعد گیرم همه اینکارها رو کردم چجوری تبدیل شم به یک موجود خوشحال پر سر و صدا؟ دیدم بعد از مدتها اگر ببینمش ترجیح میدم که این شکلی نباشم و دلم مثل خر نگرفته باشه . حتی به اتاقش هم فکر کردم و به آشپزخونه اش و به جای خالی باباش که به طرز دردناکی شبیه بابای منه . اما خر نشدم که از جام پاشم . به مامان گفتم عصبانیم . حالم از خودم بهم میخوره . گفت یاد بگیر که خودت و قبول کنی . میخواستم جیغ بزنم . پاشدم برگشتم تو اتاق. راست میگه . اما من وقتی حالم داره از یک چیزی یا کسی حتی خودم بهم میخوره چجوری قراره چی شو دقیقا قبول کنم؟ مامان اینا رفتن . دارم سعی میکنم با خودم مهربون باشم . پاشم برم جلو تلویزیون یک لاک بنفش بزنم که حداقل به پیژامه راه راه و دل گرفته ام بیاد .
شاید این بارون هم بند اومد . شاید حتی یک بطری شراب باز کردم . فکر کنم جایی توی یخچال باید شکلاتی جا مونده باشه . حالا خودم و نمیتونم قبول کنم دلیل نمیشه که مهربون نباشم .

Friday, April 6, 2012

من از درهای بسته میترسم . شاید این دلیل این تجرد طولانی مدت باشه . من سریع فرار میکنم . خیلی سریع اگر زیادی نزدیک شم . اگر قلبم بلرزه . اون شب توی اون بالکن گفتی که قول بده نری که فرار نکنی . من قول دادم . سر حرفم هم ایستادم . سخت بود . گاهی نفسم توی سینه بند میومد . اما درهای پشت سرم و بستم و نشستم . درهای تو باز بود . خیلی راحت قدم زنان سوت زنان رفتی. من نمیتونم توقع داشته باشم . تصمیم من بود که پشت درهای بسته بشینم که این رابطه کار کنه .
تو رفتی و من خوبم . بلاخره از توی تخت بیرون اومدم . حتی دیشب رفتم بیرون . لیوان کنیاکم و گرفتم دستم و به تو فکر کردم به تو و شاتهای گرن مارنیه که قاطی کنیاکت میکردی . کنیاک درینک من نیست . یادته میگفتی که من به اندازه یک روس ودکا میخورم . کنیاک مزه لبهای تورو میده . اما من این و به کسی نگفتم . لیوانم و دستم نگه داشتم به بحث مزخرف سر میز ادامه دادم.
امروز اتاق و جمع کردم . ملافه هایی که بوی تنت و میداد انداختم توی سبد . ملافه های گلداری که دوست نداشتی و انداختم . کاندومهای کنار پاتختی و جمع کردم گذاشتم توی یک کیف تو کشو . لباس خوابهای توری و گذاشتم که بشورم . دوای سرماخوردگیت هنوز روی میز بود . برش داشتم . عیدیم و گذاشتم ته کمد .
میتونم مجسم کنم برای تو راحت تره . من اونقدر بخشی از زندگی تو نبودم . چقدر سر این قضیه دعوا کردیم . امروز یکی از کلاینتهام پنجاه دقیقه گریه کرد چون دوست پسرش ترکش کرده بود . من نشستم اونجا توی کت دامن مشکیم . با صدای آروم باهاش حرف زدم . بغض داشتم . دلم میخواست از روی صندلیم پاشم بغلش کنم . دوتایی بشینیم روی زمین گریه کنیم . اما لبخند زدم . منتطقی بودم .
همه راست میگن . اگر دوستم داشتی میموندی . اصلا مرد ایرانی نمیتونه من و تحمل کنه . بهتره جواب تلفن اون آقای دکتر ۴۰ ساله رو بدم . اصلا مردها احمقن . چیزی که قرار بود از بین بره بلاخره تموم میشد همون بهتر که الان تموم شد.
میبینی همه راست میگن . منم برای همه لبخند میزنم . اما درد داره . چشمم روی تلفنمه که شاید زنگ بزنی . هنوز نمیفهمم چرا . تمام جنبه های خودم و بردم زیر سوال . دلم برای زیر گوش سمت چپت تنگ شده .
کاش که برگردی .
میدونی من این و به تو نمیگم . به همه اونهایی که فکر میکنند من بسیار خشن و سنگ دلم هم نمیگم . اما صبحها دلم میخواد به تو بگم صبح بخیر . دلم میخواد یکشنبه ها با تو صبحونه بخورم . دلم میخواد شبها کنارت بخوابم .
کاش که برگردی.

Thursday, April 5, 2012

پوست تن من سفیده . خطها و بخیه ها توش گم میشه . پوست تن اون اما رنگ خوش رنگ کارامله یک جور طلایی گرم . جفتمون ژاکت صورتی تنمون بود . بالای پله ها منتظر بودیم بریم پایین برای جلسه . دور مچ دست من پره از زلمبو زیمبو . دور مچ دست اون خالیه . گفتم خط خطیهامون باهم مچن . گفت من تاحالا مال تورو ندیدم . آستینم و زدم بالا . نمیشه با این همه زخم از کسی پرسید که داداش میخوای خودت و بکشی؟ بیا ببرمت بیمارستان . گفت شنیدم داشتی گریه میکردی . گفتم صبح قبل از کلاینتم با تکست مسیج تموم کرد . خندید گفت مردها همه احمقن ٫‌عوضش الان میتونی تتو پشتت و بگیری . خندیدم . اصلا یادم نبود که این بهم زدن نقطه مثبت هم داشت . رفتیم توی جلسه . ما باهم خوب کار میکنیم . بهترین نتیجه ها رو زمانی داریم که کلاینتها هردومون و باهم میبینند .
نمیدونم چند سالشه . صورتش میگه حدود بیست و خورده ای . تک و توک موهای سفیدی که تا کمرش میرسه میگه بیشتر . متخصص ترک اعتیاده . سالها معتاد بوده . همه سوالهای احمقانه من و با خون سردی و آرامش جواب میده . مدتها زندان بوده چند سالی هم میفروخته . ۵ ساله فکر کنم که ترک کرده . اگر عشق صورت داشت شبیه این زن بود . قدش نسبتا کوتاه و تپل . موهای بلند فر داره . . انگار که سمبل مادر بودنه .

Sunday, April 1, 2012

یکی از استاد هام یک مثالی و زیاد میزنه . مثالش اینه : سه نفر داشتن کنار یک رودخونه ای راه میرفتن که میبینن یک نوزاد روی آب شناوره . یکی از سه نفر میپره توی آب که بچه رو از آب بگیره . توی آب میبینه که چند تا نوزاد دیگه هم با جریان رودخونه دارن به طرفش میان . نفر دوم هم میپره توی آب که بچه ها رو از آب بگیرن . نفر سوم بیرون آب شروع میکنه به دویدن . ازش میپرسن کجا میری؟ چرا نمیای کمک. جواب میده : من دارم میرم جلوی اون احمقی و بگیرم که داره بچه پرت میکنه توی آب.

صبح جمعه توی حیاط مخروبه خونه اش زیر آفتاب نشسته بودیم . این روزها یکی از بزرگترین ترسهام مرگ این مرده . یکی از اولین کلاینتهامه . اون روز صبح حالش خوب بود . حداقل میتونست حرف بزنه یا حتی بشینه . داشت برام از زمان قبل از زندان میگفت . از تفنگهاش و گنگ و زندان و بچگیش و بچه هاش . تمام مدت داشتم فکر میکردم که ای کاش چند سال قبل کسی فقط یک نفر کاری برای این آدم میکرد. نه تنها برای این آدم بخصوص بلکه برای بیشتر کلاینتهای تازه از زندان بیرون اومده ام. گاهی فکر میکنم اگر بیست سال قبل / سی سال قبل کسی جایی جوری این روند و متوقف کرده بود این آدم سالها پشت دیوار نمیموند شاید الان انقدر بیمار نبود شاید حتی زنده میموند . از اونجا که اومدم بیرون نفسم بالا نمیومد . احساس میکردم که تنهام . که کمن تعداد آدمهایی که حاضرا با گنگ ممبر ها کار کنند که باید سالها قبل اتفاقی میوفتاد نه الان که انقدر دیره . بعد همش یاد مثال استادم بودم که چرا کسی نمیره جلوی اون احمقی و بگیره که تاره بچه ها رو میندازه توی آب . توی همین فکرها رفتم که سوپ و سالاد بگیرم قبل از اینکه برم سر کار بعدیم از سوپر مارکت که اومدم بیرون دیدم یک آقای پیری نشسته روی یک صندلی با یک جعبه چوبی جلوش از طرف یک ارگانیزیشنی که بچه هایی که ممکنه طرف گنگ برن کمک میکنه و براشون بعد از مدرسه کلاس میزارن .
اون روز بعد از ظهر من یک لبخند گنده داشتم . شاید درست مثل لبخند یکی از اون آدمهای قصه وقتی که وسط رودخونه وایستاده و داره سعی میکنه که کاری بکنه حتی اگر کوچیک و میدونه که یکی داره میدوه میره جلوی اون احمقی و بگیره که داره بچه ها رو پرت میکنه توی آب. .