Wednesday, May 16, 2012

تلفنم روی میز آشپزخونه بود . داشتم واسه خودم زیر لب با هایده میخوندم و لیوانهای روی کنتر و خشک میکردم که زنگ زد. شماره از راه دور بود . دو صفر سی و پنج.... آهنگ و خاموش کردم که صداش از اون سر کره زمین درست برسه بهم . گفت که پدر خوانده یک پسر بچه چهار ساله است و بعد از مراسم برمیگرده . گفت وقتی بهش گفتن که پسرک و نصیحت کنه فقط بهش گفته یک وقتی برف زرد شده نخوره . پرسید من چطورم . گفتم خوب .
نگفتم از اینکه هنوز به فکر تو ام نگفتم از اینکه انگار ته قلبم رسوب کردی و در بی موقع ترین مواقع ممکن یکهو نفسم توی سینه گم میشه از دلتنگی . نگفتم بدترین دعوای ما سر اون بود . سر عاشق کسی بودن که ... بگذریم .
اما گفتم که دلم میخواد شروع کنم دویدن . گفت که وقتی برگرده باهام تمرین  میکنه که نصف ماراتن باهم بدوییم . گفتم دلم میخواد موتور بخرم . یکمی جیغ کشید. . یکمی غر زدم . یکمی گفت راست میگم . . از آخر هفته دیگه گفت از دیدن دوست دختر سابقش  از اینکه قراره آدم باشه و کار دست خودش نده .
از یک ماه دیگه گفت که برمیگرده . هیچکدوممون حرفی از تو نزدیم . از اینکه شاید یک ماه دیگه تو باز باشی . که من چقدر منتظرم که تو برگردی .
عوضش به این خندیدیم که سعی میکرد من و قانع کنه که به جای موتور سه چرخه بخرم . حتی به شوخی تصمیم گرفتیم باهم خونه بگیریم .
هیچوقت از تو نپرسیدم . از اینکه چی کاره ای چه شکلیی حتی . هیچوقت نپرسید که من خوشحالم یا نیستم . انگار که اگر راجبت حرف نزنه تو وجود نخواهی داشت .
تو وجود داری حتی اگر من هم دیگه راجبت حرف نزنم . حتی اگر توی تلفنم هم اسمت نباشه . حتی اگر کسی اسمت و جلوی من نیاره. هر شب وقتی که چشمام و میبندم به  این فکر میکنم که کنارم دراز کشیدی من خیره شدم به پشتت .

Sunday, May 6, 2012

همه جای خونه پر از شمعدونهای سیاه بود با شمعهای قرمز. من بودم . مردی کنارم نشسته بود که قرار بود ایرانی باشه و نبود . کنارمون تی نشسته بود که قرار بود مکزیکی باشه و نبود . و مردی دیگر گه قرار بود برادر مرد باشه اما نبود. صدای تلویزیون و بلند کرده بودیم . مسابقه بکس . کاری به این ندارم که تماشای دو مردی که با دستکشهای بزرگ همدیگر و خونین میکنن چرا باید جالب باشه . واقعیت امر اینجاست که جالب بود .
یکی از شرکت کننده ها با یک لشکر پشتش وارد شد . جاستین بیبر یکی از آدمهای لشکر بود . رقیب بعدی با سه نفر وارد شد . نفر سمت راستش که مربیش بود توی کوبا فلسفه درس میداده یک روزی .
مردها رفتن توی زمین مسابقه . ما آبجوهامون و سر کشیدیدم . مردها همدیگر و زدند . مرد دست من و گرفت . یکیشون برد . اون یکی از خجالت از رختکن برای مصاحبه بیرون نیومد . آبجو ها که تمام شد . جیغ کشیدن تلویزیون هم تمام شده بود . وقت رفتن بود.