همه جای خونه پر از شمعدونهای سیاه بود با شمعهای قرمز. من بودم . مردی کنارم نشسته بود که قرار بود ایرانی باشه و نبود . کنارمون تی نشسته بود که قرار بود مکزیکی باشه و نبود . و مردی دیگر گه قرار بود برادر مرد باشه اما نبود. صدای تلویزیون و بلند کرده بودیم . مسابقه بکس . کاری به این ندارم که تماشای دو مردی که با دستکشهای بزرگ همدیگر و خونین میکنن چرا باید جالب باشه . واقعیت امر اینجاست که جالب بود .
یکی از شرکت کننده ها با یک لشکر پشتش وارد شد . جاستین بیبر یکی از آدمهای لشکر بود . رقیب بعدی با سه نفر وارد شد . نفر سمت راستش که مربیش بود توی کوبا فلسفه درس میداده یک روزی .
مردها رفتن توی زمین مسابقه . ما آبجوهامون و سر کشیدیدم . مردها همدیگر و زدند . مرد دست من و گرفت . یکیشون برد . اون یکی از خجالت از رختکن برای مصاحبه بیرون نیومد . آبجو ها که تمام شد . جیغ کشیدن تلویزیون هم تمام شده بود . وقت رفتن بود.