Thursday, July 26, 2012

من میترسم که دلم خوب نشه که همینجور تنگ بمونه . من میترسم که بلد نداشتم دوست داشته باشم دیگه . اونطور بی ترس اونقدر شدید اونقدر که بخوام تو بغل کسی دیگه بمیرم. من میترسم از این کار تازه . من میترسم از مدرسه رفتن دوباره . احساس میکنم که خسته ام و آمادگی شروع کردن دکترا ندارم . من از اینکه نتونم کارم و درست انجام بدم میترسم . من از تنهایی میترسم . از این همه کابوس دیدن خسته ام . من نگرانم . نگران مدرسه و کار و تنها موندن .
همه اینها رو به عروسک کوچیکی میگم که لب نداره اما دوتا چشم داره . عروسک و کادو گرفته بودم برای کسی  اما اون از عروسکه ترسید. عروسک مال امریکای جنوبی . قراره که شب ها همه نگرانی هاتو بهش بگی بعد بزاریش زیر بالشتت اون جای تو نگرانی ها تو نگه میداره که تو بخوابی .
اینا نگرانی های امشب منن.

Thursday, July 19, 2012

هیچ چیز سر جای خودش نیست . عاشقیهام روی ملافه های گل دار نخی ماسیده . کولر هم واسه خودش خرت خرت میکنه . شب بارون میاد صبح هوا تا صد درجه میرسه . من توی خواب تکست میدم که کاش توی دستهات بودم و صبح بیدار میشم میگم شت فاک مای لایف بعدم دوباره تکست میدم که گویا بنده تو خواب حرف زدم شرمنده شما . صبحهای داغ و کش دار و با بچه سر و کله میزنم . طالبی بو میکنم . با آقای قصاب سوپر ایرانی راجب درصد گوشت چرخکرده حرف میزنم . هی هم آب طالبی درست میکنم . گرمه و کولرهای خونه نمیکشه رسما . هیچ چیز سر جای خودش نیست .  تو نیستی و باید ملافه های گل دار و عوض کنم از بس که تنهایی توش لای گلها و بته هاش جا میمونه . تو نیستی و من عصرها دراز میکشم کف پاهام و میچسبونم به خنکی دیوار و آنا کارنیا میخونم و به جای تک تکشون عاشقی میکنم.
روی هم رفته اما خوبم . یک جور سرخوشانه ای . بامیه میخرم و غوره پاک میکنم حتی فردا قراره برم یک جایی بگم ببینید من چقدر ناز و ردیفم من و استخدامم کنید . آرومم . گفته بودم که هیچ چیز سر جای خودش نیست . من الان طبق هر نظریه ای باید در حال پر پر زدن میبودم . اما نیستم . شاید حتی معجزه هر روز ورزش کردنه . یا مثل خر خوردن اما چاق نشدن از بس که هی دور اون استخر و میگیرم و میام و میگیرم و میام تا یادم بره تو نیستی و از یک جایی به بعد یادم میره . دیگه نبودنت مهم نیست . مهم میشه  شمردن دورهایی که شنا میکنم . حتی من هم انگار سر جای خودم نیستم .

Tuesday, July 17, 2012

چند سال پیش بود . من دلم عاشقی میخواست. دنیام جای خوب آرومی بود.  مرد زیبا بود . موهاش هم رنگ چشمهاش یک طلایی خوبی بود و آروم حرف میزد . دستهاش خوب بود . مرد گفته بود که تازه با دوست دخترش بهم زده . ما یک مدت کوتاهی بهم لبخندهای ملیح زدیم . دخترک برگشت مرد هم خیلی ساده نشست روبروی من از ته دل معذرت خواهی کرد و رفت .
من؟؟ من بهم ریختم . من از مرد خوشم میومد . از خودش و از خانواده اش و از بچه های خواهرش که خوشگل میخندیدند . من اصلا انتظار نداشتم . طبق قانون من چیز تموم شده تموم شده بود و اصلا نمیفهمیدم که یعنی چی که برگشته ؟
من دردم اومد . من به خودم قول دادم که این کار و باکسی نکنم .
من اون روزی که اون قول و دادم از امروز خبر نداشتم .

Monday, July 16, 2012

همه اش تصویره . در حموم بازه تصویرش توی آینه دستشویی افتاده . اگه خیره شم به آینه های توی اتاق تصویرش و میشه دید. کنار تلویزیون یک کوه دست بند و گشواره گردندبند مچاله شده روی هم . خونه بوی فلفل سبزی و میده که واسه صبحانه سرخ کردم . میدونم من و نمیبینه عینکش اینجا کناره تخته .
تصویر پاهای خودم توی آینه . من کی این همه سیاه شدم؟ تصویر اسمت روی صفحه تلفن که میگی هستی همیشه بودی و هستی . تو کی رفتی ؟ چهل شب پیش ؟ چهل و دو شب پیش ؟ من چرا اینجام ؟ چرا اینجا انقدر آرومه . انگار که تو فرسنگها دور باشی . صدای مادرم هم حتی به اینجا نمیرسه . دوستی های نیمه کاره هم . باید پاشم برم . قبل از اینکه از دستشویی بیرون بیاد . قبل از اینکه عینکش و پیدا کنه و من و ببینه .

Friday, July 6, 2012

صبح که بیدار میشم اول جواب ایمیلهام و میدم . بعد هم فیسبوک . دوست دوران راهنمایی با یک لبخند گنده بغل نامزدش نشسته . دختر لوریتا سه ماه شده و کپله و کلی عکس ازش گذاشته بغل دختر بزرگترش . پاهای کپل بچه ها . یک دنیا پروانه توی دلم بال بال میزنند . پا میشم مایو آبی رو از روی کوه لباسهای شسته شده روی مبل بر میدارم اصلا کی میگه آدم باید لباسهای تمیز و جا به جا کنه؟ کسی اینجا نمیاد بزار لباسها باهم دیگه یک ذره گپ بزنند بهم بگن کجا بودند پز بدند بهم که کدومشون بیشتر پوشیده میشن . بزار شرتهای رنگی باهم یک ذره پچ پچ کنند پشت سر من حرف بزنند . دوش گرفته مایو پوشیده میرم ستارباکس که واسه مردهای خونه که جلوی تلویزون و کامپیوتر نقش زامبی بازی میکنند صبحانه بگیرم . توی صف ستارباکس آدمها خوشحالن . خانم جلویی من سه تا پسر داره یکیشون توی کالسکه است و داره خودش میکشه که با جدیت تمام حرف بزنه . از تلاشش خنده ام میگیره . بر میگردم خونه تند تند میوه میشورم پوست میکنم خورد میکنم میریزم توی ظرف . به بچه توضیح میدم که چرا با من نمیشه بیاد اما عصری میبرمش استخر . یک دونه پیراهن بر میدارم . دوتا بطری آب . کرم ضد آفتاب . کیف لوازم آرایش . کدوم احمقی بعد از دریا با جدیت مستقیما میره مهمونی؟ بنده ! عینک آفتابی . حوله . چنگال پلاستیکی و دستمال برای میوه ها.
جات خالیه؟ شدیدا اما شاید من آدم بسیار خوشبختیم که دورم این همه رنگه . این همه خنده . این همه آدم دوست داشتنی .  تو نیستی درست  نخواستی که باشی . اما دریا هست با ماسه های داغ و موجهایی که من و با خودشون میکشند اون وسط .
تو نیستی و من لیوان آب جوم و سر میکشم و به این فکر میکنم که تو به من میگفتی مثل پدربزرگهای روست الکل میخوری. تو نیستی و من سرم گرم میشه و به تو فکر میکنم به دستهات  . آخ به دستهات .
اما مستیه میپره و من توی ماشین خوابم میبره توی ترافیک وسط روز جمعه رادیو هم یک چیز آرومی پخش میکنه وقتی بیدار میشم یادت کمتر شده و هنوز یک دنیا پروانه توی دلم پر پر میزنند.