نشسته ام اینجا که مثلا paper بنویسم ارواح شکمم . اما خرمگس خاتونم میخونم و نامجو گوش میدم هر از گاهی هم یک خط مینویسم. گردنبند مروارید با انگشتر نقره روی میزمه و من قشنگ میتونم توی مغازه اش پشت دخل مجمسمش کنم. پشت ویترینی که هیچوقت من و راه نداد و میگفت کسبه محل چی میگن؟ چه معنی داره که دختر بیاد این طرف. قشنگ میتونستم صداش و دستهاش و مجسم کنم وقتی که گردنبند و میگذاشته توی جعبه مخمل سورمه ای و میگفته که یک خانوم هیچوقت جواهر بدل کنار پوستش نمیزاره . که یک خانوم هیچوقت بند کفشش رو وسط خیابون نمیبنده. بلند نمیخنده . پنجشنبه و جعبه بجز با خانواده جایی نمیره. کفشش موقع راه رفتن تق تق میکنه . رژ قرمز و لاک قرمز نمیزنه . که من مایه آبروریزی میتونم باشم.
این آدم هیچوقت درک نکرد که چجوری شد که من دختر اونم و اینم . اما صدای من نمیشنوه وقتی به شهرزاد میگم . یک خانوم هیچوقت پلاستیک دور گردنش نمیندازه و کفشهاش همیشه ظریفن. و به اندازه تمام عمرش مادری رو سرزنش میکنه که به قول بچه هاش و گرفت و رفت که بره که دیگه اون آدم جایی تو زندگیشون نداشته باشه.