Thursday, December 27, 2007
سر میز تو رستوران نشسته ایم همه هستیم همه اونهایی که قرار بوده باشن و بودنشون مهم بوده به نیت تولد 18 سالگی برادر وسطی. تلفنم زنگ میزنه از اون سر دنیا من خوشحال که حداقل تولد تنها پسرش یادش بوده حتی اگر هیچوقت برای تولد من زنگ نزده . میگه خبر خوش دارم و ذهن من دنبال هیچ خبری نمیره که از اون دنیا به وسیله اون داده بشه . میگه که قرار خواهر دار بشین تبریک مصنوعی من تو سر و صدای رستوران گم میشه . من لبخند میزنم . مامان میپرسه کی مرده؟ واقعیت اینجاست که همین گاهی زنگ زدنهاش و سالی یک بار دیدنش هم با دنیا اومدن اون بچه تمام میشه . تمام میشه . تمام میشه .تمام میشه . ...