Saturday, December 8, 2007

شب قبلش توی خونه شون ولو روبروی شومینه درست وقتی که داشتم فکر میکردم که آیا من باید به اینها بگم که او نه تنها مسلمان نیست که حتی ایرانی هم نیست که خانواده اش شامل دوتا مادر است و من روم نشده که بپرسم ولی حدس میزنم که تنها نشانه پدر مایع توی شیشه بوده است . درست وقتی مادربزرگ آذریم با سینی چایی به سراغم اومد و من کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که هر حرفی که گفتن نداره و من به اندازه کافی باعث دردسر و نگرانی بوده ام که اصلا از کجا معلوم دلم بخواهد بعد از فردا جواب تلفنهایش را بدم . درست در همون لحظه ای که انگشتهام به لیوان چایی رسید مامانی گفت بقیه رو نگاه کن هیچکدوم به هیچ جا نرسید حداقل تو سراغ کسی نرو که ایرانی نیست.
من همه حرفهام و قورت دادم . هر حرفی که گفتن نداره . خصوصا حرفهایی که نگرانی ایجاد میکنه . توضیح هم نداره حالا من بخوام که مادربزرگ 70 ساله ام رو قانع کنم که باور کن تو این مدت مگر با ایرانی هاش بیرون نرفتم مگه خودتون شاهد نبودین . مگه میشه که بگم توی این شهر هیچکی نبود. بعد میرسه به سخنرانی طولانی رنگ و فرهنگ و خانواده که به هیج جا نمیرسه . نه هر حرفی گفتن نداره . قرار نیست که کسی هم چیزی بدونه . حداقل فعلا ...