Thursday, November 29, 2007

درست تا رسید به " بگو بگو که نگارت شوم بگو " تو تاریکی حتی یک قدم هم نمیتونستم برم . درست راس ساعت ۶:۵۵ دقیقه نرسیده به کلاس . اشکهام قل میخورد . بی دلیل . بی اینکه حتی بخواد به من فرصت این و بده که جلوشون بگیرم . باشه قبول با دلیل. به دلیل دختر حامله هم کارم و انگشتهایی که روی بر آمدگی دلش میکشه . به دلیل رییسم که امروز میگفت " اوایل ازدواجمون که جفتمون دانشجو بودیم" . به خاطر صدای سرد خودم که امروز باهاش حرف زد. صدایی که انگار صدای من نبود.....