Monday, December 10, 2007
هوا سرده . هیچ نظری ندارم که ساعت چنده . سفت بغلم کرده نگاهش نمیکنم . من به بچه هایی فکر میکنم که هیچوقت بدنیا نیومدند و توی ذهنم میشمرشون . نگاهم میکنه . صدای مامانی توی گوشم میپیچه و تمام غرغرهایی که این اواخر توی گوشم زمزمه کردند. و من که از پایه کر. و با ژنتیک کور. زندگی ترکیب جالبیست. زن دستش رو روی شکم بر آمده اش میکشه و از خواستگارهاش میگه . من به هجم پرونده های روبروم نگاه میکنم و لبخند میزنم . من جایی دورتر از خاطره های زن که تو کوچه پس کوچه های تهران با مردهای خواستگار قدم میزد به دستهایی کسی فکر میکردم که هیچ تصوری از پس کوچه نداره . زن خوشحال نیست . دنیای زن پر از اضطراب مالی و مادرشوهر زمین گیر. دنیای من پر از بی تابی های بچه گانه نگرانی های مسخره و شاید کمی دلتنگی و سر صدای بی وقفه خانواده ام . دنیای او پره از زنانگی مادرهایش بی هیچ علامت سوالی و سکوتی مطلق . امروز صبح گوشوارهای طلا رو از گوشم باز کردم انگار که جای سر انگشتهای زنی از اون سر دنیا روشون مونده بود زنی ریز نقش که جعبه کادو پیچ شده رو از تو کیفش در آورد و گفت که ایشالله خرید حلقه تون . من گوشواره ها رو از توی گوشم در آوردم. هوا سرده.