هی تیمسار ۲۲ سال قصه تکراری و پر از نکته ای که هر دفعه یکی یک قسمتش جا میموند یا تازه گندش در میومد . تازه دیشب بود که گرفتمت . سفر بی خبر از همدان به تهران و بعد تبریز . اون همه دروغ های ریز درشت با سبزی چشمهای ایراندخت . تیمسار تازه فهمیدم که فرارت از سفره عقد از سر خودخواهی بود اما حق با تو بود .
چهارشنبه شب سالت بود . حلوا بدست رفتم سراغ پسرک . پرسید : شما مرگ رو هم جشن میگیرید؟ کلمات و فاتحه در ترجمه گم شد.