Saturday, January 19, 2008

درست وسط هیاهوی گریه های بی وقفه کوچیکه و صدای بلند آهنگ اتاق بزرگه و رفت آمد بی وقفه بین کوکوهایی که تو ماهیتابه جز جز میکرد و سبزی های تازه توی سینک دست شویی و ماشین لباس شویی و ظرف شویی . درست بین تلاش من برای جمع کردن خونه و درست کردن فضایی که نبودن مامان را کم تر نشون بده با صدای دکتر سروش که تو خونه میپیچید . مثل همه صبحهای شنبه قبل از اینکه سر کله بقیه خانواده پیدا بشه . من به هیچ چیز فکر نمیکردم . که زنگ زد. واقعه زنگ زدنش توی ظهر شنبه در هر حالت دیگه ای میتونست واقعه خوبی باشه این دفعه هم بد نبود. ولی ازش خواستم که دیگه زنگ نزنه و این زنگ نزدن یعنی پایان یکی از سطحی ترین و کوتاه ترین رابطه های زندگی من .
شاید میشه گفت پایان یک رابطه فیزیکی خیلی خوب . واقعیت اینجاست که وقتی شروع شد فکر کردم که من میتونم اون آدمی باشم که روابط جنسیم رو از روابط احساسیم جدا کنم . من فکر میکردم میتونم باکسی خوش بگذرونم بدون اینکه احساسی نسبت به طرف مقابلم داشته باشم . اما من جزو اون دسته از آدمهایی هستم که دلبسته گربه های همسایه میشم و اگر یک بعد ازظهر سر کله شون پیدا نشه تعجب میکنم. برای من همه چیز بار عاطفی داره و چه جوری میتونستم با مردی باشم که بودنش فقط و فقط برای همون لحظه ای بود که کنارش بودی و بس . تجربه خوبی بود .
لازم داشتم همچین چیزی رو که به جایی من و برسونه که ببینم کجا ایستاده ام و درسته که من نمیتونم آدم سرد یا بی احساسی باشم که درسته نمیتونم با کسی همخوابه شم بدون اینکه دوستش داشته باشم ولی همه این ها خوبه و قرار نیست که ادای کسی رو درآرم که نیستم . :)