Monday, January 28, 2008

تکست میزنه که دوست دارم وحش و فکر میکنه که توهین کرده من لبخند میزنم . بارونها تمام شده بلاخره ولو شدم توی آفتاب تنبل بین کلاسهام خیره میشم به چمنهای روبروم دلم میخواد که گم شم انگار. از اون سر دنیا دوست دوران راهنمایی زنگ میزنه میپرسه خوبی؟ یعنی میشه که خوب باشی ؟ میپرسه وسوسه نمیشی به برگشتن؟ و من به مرد توی ماشین فکر میکنم که دستهام و محکم میگیره که توی چشمهاش نگاه کنم و بگم که میبخشمش من اما حرفی برای گفتن نداشتم و این بار سکوتم انگار مدرکی بود برای وحشی گری. اشکهاش توی بارون گم شد و من بی حس از تر از همیشه رفتم . دوست قدیمی هیچوقت حق حق های من روی زمین آشپزخونه ندید حتی مرد هم ندید صدای زجه های من و نشنید . دایه پیر مادرم همیشه میگفت اگر زدنت گریه نکن محکم تر بزن . طفلکی مرد که سکوت من گاهی براش پیغام معصومیت گاهی نشانی وحشی گری. محکمتر زدم اما دردی که خورده بودم کم تر نشد.