کریستینا همه آدمها رو شبیه سگ میبینه . سگهای خوشحال . سگهای عاشق ولی بیشتر سگهای هار. من کریستینا رو هیچوقت ندیدم ولی میدونم که گوشواره هایی که تولدش کادو گرفت رو دوست نداشت و یک مایه هایی تقصیر من بود. من از کریستینا فقط نقاشیهاشو دیدم و عکسی که دوربینش جلوی صورتش بود . کریستینا فکر میکنه که عاشق شده احتملا من هم که ۱۹ سالم بود همین فکر رو میکردم. کریستینا تنها دختر گنگ قدیمی ماست و درست مثل اون روزها بقیه گنگ در تحرد بسر میبرن فقط با این فرق که توهم این روزها تنهایی . من کریستینا رو نمیشناسم اما از صمیم قلب آرزو میکنم که ۳ دیگه جایی نه ایستاده باشه که من امروز هستم.
از پله ها پایین میدووم بدون اینکه به تو فکر کنم و یادم بیاد که بارها باهم از پله ها بالا دویده بودیم . این روزها کریستینا از پله ها بالا
میدووه پشت اون در منتظر می ایسته تا آقای دوست در رو براش باز کنه