از خواب میپرم وسط تختم و دو طرفم و نگاه میکنم پره از جنازه هایی که کبود شدند . جیغ میکشم.از خواب میپرم.
پشت پنجره کسی ایستاده که نمیبینمش به پنجره میکوبه چاقو دستشه جیغ میکشم با صدای خودم از خواب میپرم .
در میزنند من حامله ام در رو باز میکنم میبینم که آن طرف در با مادرش و دسته گل ایستاده بچه ۲ -۳ ساله ای از پشت در مامان صدام میزنه . از خواب میپرم.
گیر کردم توی یک مالی که همه درهاش بسته است و هیچکس به جز من اونجا نیست کسی توی مال دنبالمه و من هیچ جایی برای پنهان شدن ندارم تا بهم میرسه جیغ میکشم از خواب میپرم .
شب تا صبح دارم یا با جنازه های مردم زندگی میکنم یا قاتلهای که دنبالم میکنند یا حسرتهایی که مونده . اینم شد خواب ؟
Thursday, February 28, 2008
Wednesday, February 27, 2008
Sunday, February 24, 2008
باید فرار کرد. تو یک شب بارونی شاید یا حتی یک بعد از ظهر آفتابی . باید رفت بی خداحافظی بی قهر . باید از این خونه از این شهر از این آدما دور شد. باید رفت کوبا شاید مرزها بسته شد و با خیال راحت سالهای پشت مرزهای بسته موند بی وسوسه ای برای برگشتن پیش آدمهایی که کرکس وار منتظر نشستن تا جا بزنی که بیفتی . باید رفت ایران شاید گیر کرد شاید بر نگشت . باید از این آدمها دور شد خیلی دور اونقدر که ندونن کجایی ٫ اونقدر که ندونند زنده ای. باید فرار کرد. اگر بمونی وای اگر بمونی هیچیت باقی نمی مونه . اصلا مهم نیست کجا یا چه جوری که هرکسی بهتر از اینهاست و هر جایی بهتر از اینجا . باید رفت باید بی خبر رفت.
Saturday, February 23, 2008
بحثهای سیاسی بی سر و ته . تاریخ ایران تا انقلاب کوبا . از چیلی تا آرژانتین. اختلاف طبقاتی . فرق بین حجت الااسلام تا آیت الله . من ٫ شهرزاد ٫ آقای ک ٫ با م . ۴ تا آدم یکی فلسفه میخونه ٫ یکی فیزیک ٫ یکی مطلعات زنان ٫ اون یکی تاریخ . فقط قیافه آقای ایرانی میز بقلی وقتی که آقای ک با ته ریشی که فقط بخاطر خانوم دوست دختر میزاره فرق بین حجت الاسلام رو برای م توضیح میداد اون هم به زبان شیرین فارسی .
. میم یک آدم امریکایی ست که به زبان و فرهنگ ما به طرز شدیدی گیر داده و آرزوشه که بره ایران.
. میم یک آدم امریکایی ست که به زبان و فرهنگ ما به طرز شدیدی گیر داده و آرزوشه که بره ایران.
Wednesday, February 20, 2008
هر حال بدی از صحنه وجود آدم پاک میشه وقتی که از صبح سر کار باشه تا ساعت ۷ شب. وقتی که زیر کاغذ ها گم بشی و حتی فرصت نکنی که به یاد بیاری که ناهار نخوردی چه برسه به هرگونه احساس سانتامنتال. نباید تو این زخم انگشت کرد . از امشب میبندمش میزارمش کنار. میدونم که به خودم قول دادم آدم بسته ای نباشم اما از امشب واسه یک مدتی حداقل یک مدت کوتاه کرکره زندگی رو میکشم پایین شاید آروم شم . تا اطلاع ثانوی این موجود نه عصبانی قراره باشه ٫ نه دل گرفته ٫
با بردن لیلای من جان و دل مرا میبری
ای ساربان کجا میروی لیلای من چرا میبری؟
در بستن پیمان ما تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان بر پا بود این عشق ما بماند به جا
ای ساربان کجا میروی لیلای من چرا میروی
تمامی دینم به دنیای فانی شراره عشقی که شد زندگانی
به یاد یاری خوشا قطره اشکی به سوز عشقی خوشا زندگانی
همیشه خدایا محبت دلها به دلها بماند به سال دل ما
که لیل و مجنون فسانه شود حکایت ما جاودانه شود
تو اکنون ز عشقم گریزانی غمم را ز چشمم نمیخوانی
از این غم چه عالم نمیدانی
پس از تو نمانم برای خدا تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم گل هستیم را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته
ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا میبری
با بردن لیلای من جان و دل مرا میبری
ای ساربان کجا میروی
لیلای من چرا میبری
لازمه که من بگم که از صبح تاحالا چند صد دفعه این آهنگ رو گوش کردم آیا؟ پیامممممممممم تونخدا اگر داری به ایمیل .
با بردن لیلای من جان و دل مرا میبری
ای ساربان کجا میروی لیلای من چرا میبری؟
در بستن پیمان ما تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان بر پا بود این عشق ما بماند به جا
ای ساربان کجا میروی لیلای من چرا میروی
تمامی دینم به دنیای فانی شراره عشقی که شد زندگانی
به یاد یاری خوشا قطره اشکی به سوز عشقی خوشا زندگانی
همیشه خدایا محبت دلها به دلها بماند به سال دل ما
که لیل و مجنون فسانه شود حکایت ما جاودانه شود
تو اکنون ز عشقم گریزانی غمم را ز چشمم نمیخوانی
از این غم چه عالم نمیدانی
پس از تو نمانم برای خدا تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه غم گل هستیم را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته
ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا میبری
با بردن لیلای من جان و دل مرا میبری
ای ساربان کجا میروی
لیلای من چرا میبری
لازمه که من بگم که از صبح تاحالا چند صد دفعه این آهنگ رو گوش کردم آیا؟ پیامممممممممم تونخدا اگر داری به ایمیل .
Monday, February 18, 2008
بابا اصلا قرار ما این نبود. قرار بود من الان بشینم لیست میهمون بنویسم برای ۴ ماه دیگه . قرار بود که لباس عروس بخرم . قرار بود که بلیط بگیرم . قرار بود... قرار نبود که من بفهمم سه سال رابطه ریشه هاش تو یک راز بود . توی رازی که یک بار تمام بچگی من رو سوزونده . قرار نبود . اصلا حق من این نبود . مگه قرار نبود که من حقی داشته باشم . قرار نبود که من برگردم خونه مادرم ٫ قرار نبود که من بخوام ثابت کنم که حالم خوبه . قرا نبود که هر روز توی دانشگاه کسی و ببینم که قرار بوده عاشقش باشم و از کنارش بگذرم حتی بی لبخند. قرار نبود که انگشتر دستم و بزارم توی کشو . قرار نبود که آدمها انقدر بد باشن . قرار نبود که هشت ماه بگذره و هنوز با هر تلنگری من بشینم زار بزنم . قرار نبود که هشت ماه بگذره و هر آدمی که توی زندگیم بیاد کثافتی باشه که من با خودم بگم اون حداقل اینطوری نبود. قرار نبود. قرار بود که من هر شب کابوس نبینم . قرار بود که همه چیز همونطوری پیش بره که قرار بوده . قرار بوده که حتی اگر من با اون تجربه بد هنوزم قبول دارم که آدمها خوبن ٫ که میشه باورشون کرد ٫ حداقل به این شک نکنم . من اصلا نمیدونم که کجام . من فقط میدونم که جایی که هستم جایی نیست که قرار بوده باشم .
Thursday, February 14, 2008
گوشواره های فیروزه ای من امروز از شما معجزه میخواستم . وقتی که سر نهار روبروی مامان نشسته بودم وسط اون همه باد و خیره شده بودم به تکه های کرفس من از شما معجزه میخواستم . شاید ایمیلی از کراشی که اون سر دنیاست . شاید تکست مسیجی از بیزنس منی که خیلی وقته دیگه دلیلی نمیبینه زنگی بزنه وقتی که دختر اون طرف خط عین یک سطل زهرمار میمونه . ولی با اینحال من از شما معجزه میخواستم . اما دیدن او کنار ماشینم پشت چراغ قرمز معجزه نبود . حادثه بود . گوشواره های فیروزه ای حرف تکراری به هیچ جا نمیرسه . گاهی بعضی از حادثه ها ضربشون حتی با قشنگ ترین میز شام با پرفکت ترین مکالمه ها هم کم نمیشه . گاهی بعضی از حادثه ها لهت میکنند. و تو دیگه اون آدم قبلی نمیشی. گوشواره های فیروزه ای من امروز احتیاج به معجزه داشتم .
Wednesday, February 13, 2008
دسته گل ٫ با گلهای سفید و صورتی تو گلدون قرمز روی میز کنار پنجره است . عروسک خوشگل قهوه ای کنار موسیو بیلی روی تخت ولو شده روی پتو سبز رنگ . جعبه قهوه ای رنگ روی پاتختی با گوشواره ای فیروزه نقره .
من توی آشپزخونه ام . خونه تمیزه . تو روی قالیچه وسط سالن دراز کشیدی داری دنبال سی دی میگردی. گلدون آبی رنگ روی میز ناهار خوری پره از رزهای قرمز. عود روشنه .
فردا صبح قبل از اینکه برم سر کار جعبه قهوه ای رو باز میکنم و گوشواره هایی که خودم برای خودم خریدم که نبودن تو معلوم نشه رو گوشم میکنم . ولی معلوم میشه .
شاممون خیلی بد مزه شد . حتی کیکی هم درست کردم خراب شد . آخریش بود. آخرین ولنتاینمون . راستی چقدر آخرین های ما خوب بود . شاید چون نمیدونستیم که آخرین بار بود. آخرین باری که هم دیگه رو بوسیدیدم . آخرین باری که هم دیگه رو دوست داشتیم . آخرین باری که دوست داشتم توی مهرآباد بود . دیگه حتی پرواز ها هم به مهرآباد نمیرن .
من توی آشپزخونه ام . خونه تمیزه . تو روی قالیچه وسط سالن دراز کشیدی داری دنبال سی دی میگردی. گلدون آبی رنگ روی میز ناهار خوری پره از رزهای قرمز. عود روشنه .
فردا صبح قبل از اینکه برم سر کار جعبه قهوه ای رو باز میکنم و گوشواره هایی که خودم برای خودم خریدم که نبودن تو معلوم نشه رو گوشم میکنم . ولی معلوم میشه .
شاممون خیلی بد مزه شد . حتی کیکی هم درست کردم خراب شد . آخریش بود. آخرین ولنتاینمون . راستی چقدر آخرین های ما خوب بود . شاید چون نمیدونستیم که آخرین بار بود. آخرین باری که هم دیگه رو بوسیدیدم . آخرین باری که هم دیگه رو دوست داشتیم . آخرین باری که دوست داشتم توی مهرآباد بود . دیگه حتی پرواز ها هم به مهرآباد نمیرن .
Monday, February 11, 2008
شهر خاکستری ۱
دستهای تو روی پوست تن من میلغزد
من فرسنگها دور تر از تو
به اتاقی می اندیشم که پنجره اش رو به شهر خاکستری بازی می شد.
و دیوارهای خاک گرفته اش
پر بود از قاب عکسهایی از مردهای خشمگین که لبخند میزدند.
چشمهای روشن تو خیره می ماند در سیاهی چشمهایم
شبیه هیچکس نیست روشنی چشمهای تو
و انگشتهای کشیده ات به شاخه های نهالی سبز میماند که زندگی در ذره ذره اش جریان دارد
کلمه های من گم می شود در زبان تو
سکوت میکنم
این روزها شهر خاکستری با تمام بی نظمیش در ذهن من نفس میکشد
شهر خاکستری که پشت هیچکدام از پنجره های زندگی تو نفس نکشیده .
دسامبر ۲۰۰۷
من فرسنگها دور تر از تو
به اتاقی می اندیشم که پنجره اش رو به شهر خاکستری بازی می شد.
و دیوارهای خاک گرفته اش
پر بود از قاب عکسهایی از مردهای خشمگین که لبخند میزدند.
چشمهای روشن تو خیره می ماند در سیاهی چشمهایم
شبیه هیچکس نیست روشنی چشمهای تو
و انگشتهای کشیده ات به شاخه های نهالی سبز میماند که زندگی در ذره ذره اش جریان دارد
کلمه های من گم می شود در زبان تو
سکوت میکنم
این روزها شهر خاکستری با تمام بی نظمیش در ذهن من نفس میکشد
شهر خاکستری که پشت هیچکدام از پنجره های زندگی تو نفس نکشیده .
دسامبر ۲۰۰۷
Saturday, February 9, 2008
پریشب خوابت و دیدم . دیشب خواب خواهرت و . من مدتها بود که دیگه خواب نمیدیدم چه برسه به خواب تو . این اشکها که همین جوری داره قل میخوره پایین تو سکوت امشب خونه ربطی زیادی به تو نداره اونقدر که ریشه اش میره تو این کلافگی و خستگی این روزها که نمیتونم بفهمم از کجا میاد . مثل سگ مدام پاچه میگرم . نمیدونم انگار وقتی تو بودی همه چی راحت تر بود ٫ و سخته اعتراف کردنش . انگار شبها کنارت خوابیدن تمام روزهای بد رو پاک میکرد . و تو دیگه نیستی و این روزها پاک نمیشن . و من نمیتونم امشب جلوی گریه ام بگیرم ٫ گریه ای که بخاطر تو نیست ٫ شاید از روی تنهایی . فکرش و بکن ٫ من ؟ تنها/؟ خیلی مسخره است . ولی بعضی حس هام هم از دستم در رفته. میدونم که باید پاشم این شب شنبه ای رو آرایش کنم ٫ لباس بپوشم برم بیرون ولی نمیتونم . خسته شدم از این نمایش مسخره . امشب همه اونجان کنارتن ٫ قرار بوده منم اونجا باشم اما توان توی یک اتاق بودن با تو و بقیه خانواده فقط شبیه کابوس میتونه باشه . توی دانشگاه از کنارت دویدن و خودم رو به ندیدن زدن یک چیزه یک ساعت جایی بودن و سلام علیک مصنوعی کردن یک چیز دیگه . میگم که این اشکها ربطی به تو نداره . این ها هم فقط درد و دل. من برم حاضر شم
Friday, February 8, 2008
دیشب که از دانشگاه اومدم خونه مامان بهم گفت که توی خیابونی همین اطراف تیر اندازی شده .از اونجایی این اتفاق هر جای این شهر تقریبا چیز عادی خیلی تعجب نکردم اما هیچوقت انقدر نزدیک به ما نبوده . حوصله اخبار دیدن نداشتم ولی از خودم پرسیدم که آیا کسی رو میشناختیم بین ۵ نفری که کشته شدن؟
یکی از دخترهایی بود که تو این ۶ ماه اخیر اگر باری یا کلابی میرفتیم باهامون میومد . دوست ٫ دوستی بود . بین مکالمه های زنانه تقریبا همه قصه هاش و شنیده بودم بهم زدنهاش ٫ دوست داشتنهاش و این روزها که یکی از نزدیکهاش سرطان گرفته و غصه هاش.
امروز صبح فهمیدم که اون ۵ نفری که مردن به جز پلیس ٫ پسر خاله هاش بودن یکی از برادر ها به سمت بقیه شون تیر اندازی کرده بود .
احساس میکنم که آدمها بیشتر از اون چیزی که فکر میکنند بهم نزدیکن.
یکی از دخترهایی بود که تو این ۶ ماه اخیر اگر باری یا کلابی میرفتیم باهامون میومد . دوست ٫ دوستی بود . بین مکالمه های زنانه تقریبا همه قصه هاش و شنیده بودم بهم زدنهاش ٫ دوست داشتنهاش و این روزها که یکی از نزدیکهاش سرطان گرفته و غصه هاش.
امروز صبح فهمیدم که اون ۵ نفری که مردن به جز پلیس ٫ پسر خاله هاش بودن یکی از برادر ها به سمت بقیه شون تیر اندازی کرده بود .
احساس میکنم که آدمها بیشتر از اون چیزی که فکر میکنند بهم نزدیکن.
Tuesday, February 5, 2008
Did I tell you how much I miss someone holding me in a dakr room when the seconds just die. No I didn't. Did I tell how long has it been since I kissed some one? Did I tell you how much I missed that feeling in my stomach when I hold someones hand for the first time? Maybe its good that I didn't, I let you have the image of the someone who wasn't me.
desire is created by cultural context
روز صد دفعه ایمیل رو چک کردن هیچ تغییری تو نرسیدن خبری که منتظرشی نمیکنی . چک نکن . فکر هم نکن . تبلیغهای ولنتاین رو هم نگاه نکن.
changing the social context effects the view of sexiuallity
فکر کردن نداره . الان به تنها چیزی که باید فکر کنی امتحان پنجشنبه است .
menopause creates more anxiety in cultures that are less supportive of aging women
حالا امشب کی برد کلینتون/؟
sexuality is not a fixed biological event.
ما امشب درس بخون نیستیم .
روز صد دفعه ایمیل رو چک کردن هیچ تغییری تو نرسیدن خبری که منتظرشی نمیکنی . چک نکن . فکر هم نکن . تبلیغهای ولنتاین رو هم نگاه نکن.
changing the social context effects the view of sexiuallity
فکر کردن نداره . الان به تنها چیزی که باید فکر کنی امتحان پنجشنبه است .
menopause creates more anxiety in cultures that are less supportive of aging women
حالا امشب کی برد کلینتون/؟
sexuality is not a fixed biological event.
ما امشب درس بخون نیستیم .
Monday, February 4, 2008
Sunday, February 3, 2008
مردها رو نمیفهمم . مردها و درخواست های بی منتطق و عجیبشون رو که حتی جوری مطرحش میکنند که انگار طبیعی ترین چیزی ست که میتونستی بشنوی. سنم که کمتر بود حالتشون روم تاثیر میزاشت حتی اگر به نظر خودم خیلی عجیب میومد بازهم میگفتم وقتی که او انقدر براش طبیعی شاید من یک چیزیمه . اما الان فقط تعجب میکنم . تعجب میکنم از مردی که با منتطقی ترین لحن ممکن تلاش میکنه برای قانع کردن من که چگونه میشه فقط رابطه فیزیکی داشت بی عشق. تعجب میکنم از دوستی که می خواد رابطه دوستی رو به چیز تبدیل کنه وقتی فرسنگها مایل اونور تره و بعد با معمولی ترین لحن ممکن میگه که تو هر کاری که دلت میخواد بکن حتی با فلانی هم بیرون برو . تعجب میکنم
فکرش رو بکن کسی باشه که درست در ساعت ۱۲ شب تو تاریکی یک پارکینگ خلوت بزرگترین رازها و ترسهات و براش بیرون بریزی . حرفهایی که حتی جرات فکر کردن بهش رو به خودت نداده بودی. حرفهایی که هیچوقت تو جلسات هفتگی روانشناس عزیز هم بالا نیومده بوده باشه . حرفهایی ترسناک . حرفهایی که وقتی بلند میگی انگار راه نفس کشیدنت باز میشه .
فکرش و بکن اون یک نفر چقدر میتونه عزیز باشه.
فکرش و بکن اون یک نفر چقدر میتونه عزیز باشه.
Saturday, February 2, 2008
یادته باشه که قراره هر لحظه هر روز پر باشه . میشه تو آشپزخونه های بی سر و ته مدرسه پشت پیشخون و گاز لحظه ها رو پخت بعد توی بسته های رنگی گذاشت و به رستورانهای اطراف فرستاد. میشه فکرهات و روی کیکها چید ٫ کیکهای عروسی ٬ کیک های تولد و خورد شدنش رو زیر دندون آدمها شنید. میشه خونه های بیسکویتی ساخت با پنجره هایی کوچیک که روبه هر چیزی که تو بخوای باز میشه . یادت باشه مواظب باشی که سس شکلات روی یونیفرم سفیدت نریزه .
Subscribe to:
Posts (Atom)