Monday, February 11, 2008

شهر خاکستری ۱

دستهای تو روی پوست تن من میلغزد
من فرسنگها دور تر از تو
به اتاقی می اندیشم که پنجره اش رو به شهر خاکستری بازی می شد.
و دیوارهای خاک گرفته اش
پر بود از قاب عکسهایی از مردهای خشمگین که لبخند میزدند.
چشمهای روشن تو خیره می ماند در سیاهی چشمهایم
شبیه هیچکس نیست روشنی چشمهای تو
و انگشتهای کشیده ات به شاخه های نهالی سبز میماند که زندگی در ذره ذره اش جریان دارد

کلمه های من گم می شود در زبان تو
سکوت میکنم
این روزها شهر خاکستری با تمام بی نظمیش در ذهن من نفس میکشد
شهر خاکستری که پشت هیچکدام از پنجره های زندگی تو نفس نکشیده .


دسامبر ۲۰۰۷