Saturday, February 9, 2008
پریشب خوابت و دیدم . دیشب خواب خواهرت و . من مدتها بود که دیگه خواب نمیدیدم چه برسه به خواب تو . این اشکها که همین جوری داره قل میخوره پایین تو سکوت امشب خونه ربطی زیادی به تو نداره اونقدر که ریشه اش میره تو این کلافگی و خستگی این روزها که نمیتونم بفهمم از کجا میاد . مثل سگ مدام پاچه میگرم . نمیدونم انگار وقتی تو بودی همه چی راحت تر بود ٫ و سخته اعتراف کردنش . انگار شبها کنارت خوابیدن تمام روزهای بد رو پاک میکرد . و تو دیگه نیستی و این روزها پاک نمیشن . و من نمیتونم امشب جلوی گریه ام بگیرم ٫ گریه ای که بخاطر تو نیست ٫ شاید از روی تنهایی . فکرش و بکن ٫ من ؟ تنها/؟ خیلی مسخره است . ولی بعضی حس هام هم از دستم در رفته. میدونم که باید پاشم این شب شنبه ای رو آرایش کنم ٫ لباس بپوشم برم بیرون ولی نمیتونم . خسته شدم از این نمایش مسخره . امشب همه اونجان کنارتن ٫ قرار بوده منم اونجا باشم اما توان توی یک اتاق بودن با تو و بقیه خانواده فقط شبیه کابوس میتونه باشه . توی دانشگاه از کنارت دویدن و خودم رو به ندیدن زدن یک چیزه یک ساعت جایی بودن و سلام علیک مصنوعی کردن یک چیز دیگه . میگم که این اشکها ربطی به تو نداره . این ها هم فقط درد و دل. من برم حاضر شم