Friday, February 8, 2008

دیشب که از دانشگاه اومدم خونه مامان بهم گفت که توی خیابونی همین اطراف تیر اندازی شده .از اونجایی این اتفاق هر جای این شهر تقریبا چیز عادی خیلی تعجب نکردم اما هیچوقت انقدر نزدیک به ما نبوده . حوصله اخبار دیدن نداشتم ولی از خودم پرسیدم که آیا کسی رو میشناختیم بین ۵ نفری که کشته شدن؟
یکی از دخترهایی بود که تو این ۶ ماه اخیر اگر باری یا کلابی میرفتیم باهامون میومد . دوست ٫ دوستی بود . بین مکالمه های زنانه تقریبا همه قصه هاش و شنیده بودم بهم زدنهاش ٫ دوست داشتنهاش و این روزها که یکی از نزدیکهاش سرطان گرفته و غصه هاش.
امروز صبح فهمیدم که اون ۵ نفری که مردن به جز پلیس ٫ پسر خاله هاش بودن یکی از برادر ها به سمت بقیه شون تیر اندازی کرده بود .
احساس میکنم که آدمها بیشتر از اون چیزی که فکر میکنند بهم نزدیکن.