Sunday, February 3, 2008

فکرش رو بکن کسی باشه که درست در ساعت ۱۲ شب تو تاریکی یک پارکینگ خلوت بزرگترین رازها و ترسهات و براش بیرون بریزی . حرفهایی که حتی جرات فکر کردن بهش رو به خودت نداده بودی. حرفهایی که هیچوقت تو جلسات هفتگی روانشناس عزیز هم بالا نیومده بوده باشه . حرفهایی ترسناک . حرفهایی که وقتی بلند میگی انگار راه نفس کشیدنت باز میشه .
فکرش و بکن اون یک نفر چقدر میتونه عزیز باشه.