Sunday, March 30, 2008

حرفی نمیزنم . بروی خودم هم نمیارم . میگه فلان بلوز رو بپوش میپوشم . میگه فلان ساعت بیا فلان جا .میرم. نه بروی خودم میارم که میفهمم چرا اینجوری به پر و پام میپیچه . نه حرفی از کسی میزنم . وقتی هم میشونتم که یادم بندازه سنم داره میره بالا و این وضع نمیشه باز هم لبخند میزنم . شهرزاد سر خودش و میکوبه دیوار که چیزی بگو دادی بکش حرفی بزن که بس کنه اما من همچنان لبخند میزنم . دلیلی نداره که دل عزیزترینم و بشکنم . فقط میدونی کجای قضیه رو نمیفهمم . اینکه این ادم تو رو دیده بود . من رو با تو هم دیده بود . چه جوری میتونه از من بخواد که جذب کسی بشم یا به جوکهای بی میزه کسی بخندم که من رو با یخچال مقایسه میکنه /؟
من که نیستم .

Saturday, March 22, 2008

Tudors = No Sleep ( back to back episodes )
تو زانو زدی . آفتابی بود . درست روی نیمکت روبروی مغازه . تو زانو زدی و حلقه نقره ای رنگ روی انگشت من جا موند.

ماه کامل. بیرون مغازه شلوغه . پاکت عود رو دستم میگیرم . کسی روی نیمکت روبروی مغازه نیست .
فکر میکردم که هیچوقت راحت نباشم با دوباره اونجا رفتن . ولی امشب بی هیچ حسی بی هیچ فکری از کنار نیمکت رد شدم . فکر میکنم که آخر خط اینجاست .

Wednesday, March 19, 2008

راستش خودت بهتر از هر کسی یا هرچیزی میدونی که من درست بلد نیستم باهات حرف بزنم یا حداقل اونجوری که آدمهای میگن باهات حرف بزنم ولی امشب کاری باهات داشتم فردا عیده و میخواستم بهت بگم مرسی برای سالی که گذشت . این تشکر از روی این نیست که سال گذشته سال خوبی بود که خودت بهتر از هر کسی میدونی که نبود . سال که گذشت پر از تغییر بود تغییرهایی کوچیک یا بزرگ ولی روی هم رفته عوض کردن مدرسه و کار و خونه و رشته و ماشین و مهم تر از همه یا شاید درد دار تر از همه ترک کسی که هجم زیادی از زندگیم بود . اما سالی که گذشت از من آدم بهتر و قوی تری ساخت و فکر میکنم که این همه ماجراست با این حال خواهشی داشتم اونم اینکه من احساس میکنم دیگه توانایی این رو ندارم که بخوای این سال نورو هم همونقدر پر ماجرا کنی . ازت میخوام که تو سالی که پیش رو دارم کمکم کنی که آروم باشم که با این هجم تنهایی که دورم رو گرفته یاد بگیرم چه جوری کنار بیام و مهم تر از همه یادم بندازی که هستی و همه چیز درست خواهد شد. یک درخواست دیگه هم داشتم واسه یکی بنده هایی که خوب میشناستت که با زبان خودت باهات حرف میزنه که همیشه سعی کرده بنده ای باشه که تو خواستی . راستش میدونم که مسخره است اگر من بخوام برای اون دعا کنم اما چرا نه . یادش بنداز که رفتن من از سر دل بریدن نبود و اینکه حتی اگر من تو زندگیش نباشم بازهم همه چیز درست میشه . مواظبش باش میدونم که خودش نیست . مواظبش باش که سرما نخوره که جریمه نشه که شبها گریه نکنه که یادش باشه دنیا جایی بدی نیست یک جوری بهش حالی کن که شاید هنوز آمادگی این رو ندارم که ببخشمش اما یک روزی خواهم بخشید . راستی یک کس دیگه هم هست یک دخترک یک هفته ای ازت میخوام کاری کنی که تجربه هایی که من داشتم و نداشته باشه که پدرش همیشه تو زندگیش باشه و برای اون پدری باشه که برای من نبود . آخر از همه ازت میخوام که یادم بندازی چه جوری میشه دوباره اعتماد کرد . دوباره از نو ساخت . دوباره دوست داشت .

Monday, March 17, 2008

بند ناف دور گردنش رفته بوده . بدنیا اومد . چند قاره اون ور تر . شاید از رحمی اشتباه اما بلاخره خواهری که من سالها میخواستم بدنیا اومد .
همه چیز. همه هستی من به دو قسمت مساوی تقسیم میشه . به بودن و نبودن تو . به قبل و به حالا . به عید با تو و عید بی تو . به کریسمس با تو و کریسمس بی تو . به سفره هفت سین چیدن باتو و بی تو . به عطرهایی که با تجربه شد و با عطرهایی که بی تو تجربه شد . به مکالمه های من با خانواده ام با دوستهام وقتی بودی و حالا که نیستی . به آرزوهام با تو و آرزوهام بی تو . با آپارتمانی که با تو بود واین اتاق که بی توست . حتی با دوست داشتن تو و حالا با دوست داشتن بی تو .

Saturday, March 15, 2008

درست به اندازه ۴۵ دقیقه نشستن توی یک سالن آرایشگاه ایرانی که طبقه پایین سر کارم هست . متوجه شدم که شهره خانوم که من نمیدونم کی هستن با جراحی ۵۰ پوند وزن کم کردن ولی خواهرشون ماشالله با سه شکم زاییده اند بی عمل اون وزن رو کم کردند. همینطور البته خانوم آرایشگر هم نیم ساعتی راجب پرخوریهای زن برادرشون سخنرانی کردند . و بعد از رفتن دوست شهره خانوم بحث عوض شد به مثل سگ دویدن خانوم مو قرمزی که زیر سشوار بودند با همه اهل آرایشگاه رو باریبیکیو دخترشون دیشب . البته لازمه بگم که من در تمام مدت ایپاد بگوش و کتاب به دست بودم اما دوستان برای اینکه من از بحث عقب نیافتم گاهی اشاره ای ٫ لگدی ٫ فشاری میدانند که خدای نکرده دور نمونم از بحث.

Friday, March 14, 2008

بی خیالش مباد منظر چشم زانکه این گوشه جای خلوت اوست
شده داستان این روزها .

Tuesday, March 11, 2008

112

من : سگ ٫ من : کله ای توی برف. من ٫ خسته ٫ کلافه ٫ هایپر ٫ با بهترین کار دنیا٫ زنهای زجه زن ٫ صداهای خسته ٫ آدمهای هار ٫ من : هار ٫ آدمهای ترسو ٫ "آدمها از سایه خودشونم می ترسن " من ترسو ٬ من قهرمان٬ من با کاری مزخرف ٫ پرونده های بد رنگ ٬ آدمهایی با تنه همستر روی چرخ ٫ آدمهای بی صورت توی جیم ٫ زنهای حامله ٫ زنهای مادر ٫ زنهای خسته ٫ میگرن ٫ میگرن ٫ میگرن ٫ تلفن ٫ آدمها زیاد حرف میزنند ٫ آدمها حرف میزنند ٫ آدمها چرا حرف میزنند؟ دختر بچه های صورتی ٫ راه پله های دراز ٬ درهای بسته ٫ دهنهای باز ٫ دستهای بسته ٫ بوسه ! بوسه ؟؟؟ هه ! همه دارند میزایند ٫ متافریکلی ٫ نه جدا به معنای کلمه . سریالهای مزخرف ٫ آدمها سر و صدا میکنند ٫ پرنده ها سر و صدا می کنند ٫ کانسپت میگرن . من همچنان هار ٫ من همچنان ساکت ٫ من بی تو عادی شده ٫ من بی من هم عادی شده ٫ من بی سایه ٫ بی حرف ٫ خالی خالی خالی خالی.

Monday, March 10, 2008

این روزها عین مار و پله میمونه . کلی شهامتم رو جمع میکنم برای تاس ریختن هنوز جلو نرفته به دلیل مارگذیدگی بر میگردم سر خونه اول و به خودم قول میدم که دیگه تاس نریزم.

Sunday, March 9, 2008

بیست و هفت ساله شدی . بی صدا ٫ بی ما . قرار بود که بیست و هفت ساله که شدی من قانعت کنم که وقت کچل شدنه . بیست و هفت ساله شدی ٫ و از اون پسرک بیست و یک ساله ای که گردنبند لاجورد رو تو مشت من گذاشت هیچ چیزی باقی نمونده . بیست و هفت سالگیت مبارک .

Saturday, March 8, 2008

گواه بی وفایی حاج آقا که تو اون زمان هنوز معروف بود به فریدون خان ٫ سادگی فاطمه سلطان بود و دریدگی زری خانوم که هنوز نشده بود حاج خانوم . زمینه طلاق فاطمه سلطان پیراهن دریده فریدون خان شد و طلاق نامه برگه ورود فریدون خان به خانه . مشکل اینجا بود که این عقد سه ماهه شد گواه نازایی حاج آقا و رو سفیدی زری خانوم از زخم زبانهای مادر فریدون خان . فاطمه سلطان موند و سه بچه قد و نیم قد از شوهر خدا بیامرز و فریدون خانی که تا آخر عمر زخم زبان خورد برای پسری که هرگز بدنیا نیامد.

Thursday, March 6, 2008

بحث دل تنگی نیست ٫ حتی برای تو . من بیشتر دل تنگ خودمم این خود بی تو خیلی تلخه .
۲۸ ساله است ٫ دیشب باهم دعواشون شده و دلش میخواد که لباس نامزدیش بنفش باشه . تابحال ندیدمش ٫ صداش و هم حتی نشنیدم ٫ میدونم که خیلی لاغره و سایزش ۴ یا ۶ میتونه باشه . میدونم که بدن خودش و دوست نداره . فردا باید رفت خرید ٫ به دنبال یک پیراهن بنفش یا شاید سفید بدنبال شالی که بهش بیاد و کفش . برای زنی که اسمش شبیه بهاره برای زنی که شاید هیچوقت قرار نیست که ببینمش . برای زنی که قراره خوشبخت شه ٫ حتی اگر این دعوا باعث شه که هیچ نامزدی نباشه .
بلندگوش رو درست میکنه و من توی کیفم دنبال خودکار میگردم . شروع میکنه و من تمام حرفهاش و یادداشت میکنم . موضوع صبحتش بعد از این همه سال برام نه تنها جالبه که بیشتر حتی قابل لمس بین حرفهاش من تا السالوادر میرم ٫ با حرفهاش توی مرز مکزیک میمونم و بعد به چاوز میرسه و من به این فکر میکنم که آیا باز هم جنگ. زمان میگذره و یک نفس حرف میزنه ٫ از زنهایی میگه که تو مرز بهشون تجاوز شده جلوی بچه هاشون یا حتی شوهر هاشون . از پناه گاههای وسط کویر میگه که کشیشهای کاتولیک درست کردند برای استراحت کردن مسافرهای غیر قانونی. از بچه های ۱۲ ساله ای میگه که به تنهایی سفر میکردند . پدربزرگ مادربزرگی که ۱۰۰ سال پیش از مرز رد میشدند بعد یک لحظه سکوت میکنه و میگه " این ما نبودیم که از مرز شدیم این مرز بود که از روی ما رد شد ."

Wednesday, March 5, 2008

دفعه آخره میگم بیا خر شو .
میگه بیا . منم مثل همیشه میگم نه . میگه بیا اینجا بکن از اون شهر بند تونبونی . میگم پس قبیله ام چی ؟ من بی قبیله ام جایی نمیرم . میگه موندی اونجا که چی بشه اون قبیله ات فقط بنده . چیزی نمیگم چون میدونم نمیفهمه ساعت ۷ توی حیاط خاله قهوه ترک خوردن یعنی چی ٫ خبرهای روزانه مامانی ٫ جمع کردن برادرها از توی جیم و خونه خاله برای شام یعنی چی ٫ نمیفهمه نصفه شب دونه دونه پتو روشون کشیدن رو ٫ یک شنبه صبحها الواتی کردن با تمام خاله ها و مامانی رو ٫ نمیفهمه کانسپت مهمونیهای مزخرف فامیلی رو و شب بعدش غذاهای شب قبل رو گرم کردن و غیبت کردنها رو. واسه اون وقتی مامانی من ۱۰۰ دفعه زنگ میزنه که ببینه از بقیه خبر دارم بیشتر عصبی کننده است تا قشنگ . واسه من دیدن همه گنگ خونه شهرزاد این ها ٫ خونه خاله خودم ٫ حتی واسه عید و سیزده بدر انقدر ارزش داره که بفهمم شاید این قبیله گاهی روی اعصاب بره ٬ شاید خیلی پر و سر و صدا باشه ٫شاید حتی بقول اون یک جوری بند باشه اما قبیله منه. و من این زندگی قبیله ای رو دوست دارم . حتی اگر باعث بشه که اونجا پیشش نباشم یا کم ببینمش یا حتی باهاش نرم سخنرانی هایی که از حسودی میمیرم وقتی تنها میره .
میگما بیا خر شیم یهو توی شب طوفانی یا مهتابی یا حتی یک شب خیلی معمولی یکهو همدیگر و نگاه کنیم بعد از زیر میز دست هم و بگیریم . بهت قول میدم که میتونه خیلی جالب باشه . حتی خوب. ولی نه فکرش و میکنم میبینم که تو خیلی جدی تر شاید ترسناک تری که بخوای همچین کاری کنی بعدشم اصلا کو میز که ما بخوایم زیرش دست همدیگر و بگیریم . نه احتملا تو خیلی خونسرد عینکت و بالا میزنی و رد میشی منم اصلا نمیفهمم چون ذل زدم دارم آدمهای توی خیابون و نگاه میکنم . بعد هیچکدوممون هم هیچ تصویری از اون یکی تو ذهنش نخواهد داشت . یعنی ممکن نیست خر شیم؟؟
لباس خواب آبی پتو خال خال سبز . ماسک صورت سبز . عینک . من خود فیونام .
- You couldn’t be happy with him.
- I could.
- What do you mean you could after what he did?
- I could forgive, I could forget.
- Then?
- I am happy right now, I was happy with him, I am basically always happy. It wasn’t about happiness it was about integrity .

Monday, March 3, 2008

تیمسار ٫ وقتی که از شیراز برگشتی همدان . وقتی از همدان به تهران فرار کردی. وقتی ایراندختت رو دیدی . وقتی زیر درخت چنار خودت رو به مسلمونی زدی . به من بگو که به "او" فکر نکردی ٫ به شبی که رفت توی خانقاه و دیگه برنگشت . به من بگو که زخم دلت خوب شد . به من بگو که توی هیچکدوم از این جاده های بی سر ته حسرت نگاهش رو نخوردی. تیمسار ٫ بگو که از بی دلیت نبود ٫ بگو که شاید جایی توی شیراز هنوز نگاهت توی جمعیت میدوید که شاید ببینیش . بگو که رفتنت ٫ بر نگشتنت ٫ زن گرفتنت ٫ بچه دار شدنت ٫ سفرهات ٫ حتی عاشق شدنت ٫ چنان گمت کرد که یادت نیاد جایی ٫ سالی تمامی دلت توی پیچ موی زنی موند که یک شب بهت گفت بری و بست توی خانقاه نشست . تیمسار اما نگو که فراموش کردی . که اگر فراموش کرده بودی ۳۰ سال بعد از مرگت چطور هنوز سایه زن روی حافظ خطی توی کتابخونه هست

Sunday, March 2, 2008

آنجا بگو تا کدامین ستاره است روشن ترین همنشین شب غربت تو
ای هم نشین قدیم شب غربت من
ای تکیه گاه و پناه غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچه های چه شبها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره است
که شب فروز تو خورشید پاره است

102

مگر اورا به همان قطب زمان بفریبم.