Wednesday, May 7, 2008
تب کرده . پاهای کوچولوش سرده . مدام هم زیر لب غر میزنه . حوله رو با آب گرم خیس میکنم که بزارم روی سرش . دلش هم گرمه . بعد من مدام یاد چیزهایی میوفتم که خیلی از این لحظه دورن . از این لحظه با این موجود چهارساله روی رو تختی سبز با صورت قرمز. یاد راه رفتن توی محمودیه با پدری که نمیدونم چرا امشب دل تنگشم بعد این همه سال. یاد منتظر تاکسی بودن توی گیشا تا برگردم خونه و گوش بدم به مامانی که چه جوری دارم خودم را بدبخت و خانواده ام رو سر افکنده میکنم حتما الان که نیست من خوشبخت و خانواده سر بلندن لابد. تبش پایین میاد . کاش زودتر خوابش ببره که درس دارم.