Saturday, May 31, 2008

قبل از اینکه بریم تو سینما وایمیسته ذل میزنه تو چشمهام میگه : نه اصلا بحث این نیست که تو مریضی بحث اینکه شاید یک سری از این سیمهای مغزت یک طرفش قطع شده . 12 ساعت بعد حوالی 2 صبح وایستادیم بالای یه تپه به نیت سیگار. یک سه ساعتی هست که یک نفس داریم حرف میزنیم بحث مزخرف رابطه . میپرسم که کدوم رو ترجیح میدی: شکم و دوم رو حامله باشی بیای خونه بی خبر شوهرت پای بساط تریاک باشه یا با کسی توی رخت خواب باشه مثل مامان فلانی . یا منتطقی ازدواج کنی بی عشق زن کسی شی که حداقل امیدوار باشی اینکارهارو نکنه زندگی سرد مثل خاله ها . میگه داری به من میگی بین بد و کثافت و انتخاب کن ؟ میگم فقط دارم بهت میگم که واقعیت اطرافمون رو ببین. میگه از کجا معلوم؟ میگم آمار . میگه تو چرا ؟ میگم به خودم قول دادم دیگه کسی سوپرایزم نکنه دو تا مرد زمینم زدند نفر اول پدرم بود که قرار بود حامیم باشه و نبود نفر دوم کسی بود که ادعای پاکی و نجابت و معصومیتش آسمون رو پاره میکرد و ببین که چه کرد من ترجیح میدم که ازاین به بعد ورقهای بازی رو باشه اگه همشون قراره که مزخرف و عوضی باشن چرا کسی که مزخرف بودنشو قایم میکنه رو انتخاب کنم . بعد فکر میکنم که شییییییییت یعنی من انقدر الان افسرده سیاهم؟ بعد میبینم که اخه ربطی نداره شاید این یه جور واقع بینی باشه . میگه من نمیفهمم میری کتاب بچگیهای یارو براش میخری چون به تو احساس خوبی میده بعد طرف واسه تولدت تکست مسیج میزنه . میگم من محبت کردن و دوست دارم مهم نیست که چه جوابی میگیرم به من حس خوبی میده . میگه : گفته بودم که مشکل اصلا همش واسه اینکه یک جایی این سیمها قطعه. شایدم همه چی انقدر بد نیست که ما فکر میکنیم.