Monday, June 30, 2008

من میگم که احساس میکنم انگار که یک حفره به جا گذاشته حفره ای که کم رنگ نمیشه حفره ای که فراموش نمیشه که حتی یک لحظه از بین نمیره . من میگم که یک سال گذاشته و من فکر میکردم که با زمان قراره عمقش کمتر شه دردش کم ترشه اما فقط عمیق تر شده پر رنگ تر شده .
او میگه که فکر نکن این حفره از بین بره که مال خودش هنوز بعد از سه سال سر جاشه که کم رنگ نمیشه که کم عمق نمیشه . او میگه که فقط کسی دیگر باید بیاد که خالی حفره رو پر کنه .
من میگم که من حاضر نیستم صبر کنم که مردی از راه برسه تا حفره ته دله من رو پر کنه که اصلا مگه میشه وقتی که من انقدر خالیم کسی بیاد خالی من و پر کنه بعد من دیگه من نیستم . الان اما حفره ای هست ولی من هم هستم حداقل حفره خالیه .
میگه میترسی که کنترلش دست تو نباشه؟ ولی تنها چاره ات همینه
میگم میخوای آگهی بدم زنی هستم منتظر که بیایید خالی درون من رو پر کنید . میگم میتونم الان بزارم برم اگر بخوای از این پیشنهادات بدی.
میگه تو نمیفهمی که فقط حرف میزنی که فقط شعار میدی تو و کلاسهای فمنیستیت چی و میخوای ثابت کنی .
میگم هیچی فقط اینکه من با حفره ته دلم مشکلی ندارم آره درد میکنه اذیتم میکنه اما هست تلاشی ندارم برای پر کردنش برای پوشوندن سرش که هر کسی هم بیاد باید قبول کنه که زنی که روبروش نشسته زیر هجم موهای فرفری و عینک و ناخونهای صورتیش حفره ای داره که سال به سال عمیق تر میشه . فقط از این میترسم که یک روز از خواب بیدار شم ببینم که ته حفره ام .

Sunday, June 29, 2008

I am paying the price. Here I am again for the third time, here I am in front of this fucking mirror crying my eyes of for who? For what? None of them gave a fuck. Here I am once more as if my burned childhood wasn’t enough, as if my love and the life that I created it with him that he smoked it wasn’t enough. Here I am once again paying the price for someone else’s fucking selfishness for someone else’s decision to be high to be wasted to be gone. Its my little brother , it’s the same person that I remember him being born , it’s the same person that I played with that I grown up with it’s the same fucking person who leaves with out telling us who doesn’t call for 48 hours , same person that we go to police stations and hospitals to find his dead body and then he walks in high . Here I am one more time, tired , hurt, broken . Yeah I know I take it personal but how many times should I go through this? How many times should I get to the conclusion that yes they didn’t care about me they didn’t care what they do will do to me , they just didn’t care three people that are really important to me didn’t even care enough to come home sober. I never stop loving them but I can choose not to be a part of their life, however how can I not to be part of my little brother’s life/? I broke up the engagement, I don’t talk to my father but how can I leave my brother behind?

171

اه من نمیفهمم این چه وضع تخماتیکی انگار وسط یک دونه از این سریالهای بند تبونی ماگیر کردیم تمام هم نمیشه لامصب. بعد تازه قسمت غم انگیزش اینجاست که من حتی غلو (قلو؟) هم نکردم . یعنی شما از یک لشکر مهمان ناخونده خونه شهرزاد اینها بگیر . تا برسی به سریال دنباله دار خونه ما که شامل قسمتهایی در اداره پلیس . بیمارستان . نگرانی . مادر رو به مرض سکته . برادر مزخرف بی شعور . بعد آقای پلیس بسیار خوشتیپ. بعد نگرانی . بعد رانندگی دور شهر. آهان پیچوندن یک آدمی به تمام دلایلی که فکر کنم یک مرد بازاری شکم گنده معشوقه مو طلایی شو میپیچونه . آقا کسی نمیخواد یک نره خر رو اداپت کنه حتما آدم باید بچه باشه و از خودش صداهای مسخره خارج کنه و دایپر داشته باشه آخه؟ اه خلاصه من نمیدونم فقط بگم کم دارم به اونجایی میرسم که بگم من مبلم یا من هیتلرم یا من ساعتم . البته فکر کنم که رسیدم امشب یه مایه هایی. نه جدا من مبلم یکی بیاد به قول شهرزاد روم یه دونه رو مبلی بکشه شاید یک روز به من آف بدن ملت.

Friday, June 27, 2008

در کعبه ما جنگ رسیدن به خدا نیست
سه دقیقه است . اولش ترسه ترسی که فکر میکنی الان نفست و بند میاره بعد با خودت فکر میکنی که مگه چی میخواد بشه تو یک زن بالغی که هر تصمیمی بگیری درسته . بعد شروع میکنی قیافه ها رو مجسم کردن وقتی بهشون میگی . بعد ماهها رو میشمری که کی اتفاق میوفته بعد مجسم میکنی بزرگ شدنش و حتی به قول شهرزاد کالج رفتش و بعد تصمیم میگیری که اصلا همه موجودیتش مال تو نه هیچکس دیگه پس دلیلی نداره که پای به اصطلاح پدرش تو زندگیش باز بشه . تمام این سه دقیقه روی دستشویی نشستی پاهاتو جمع کردی توی دلت و اضطراب داره تو تنت بالا پایین میره . با خدا معامله میکنی که نذر کنی توی اون سه دقیقه انگار میخوای تکلیفت و با خدا و فرهنگ و جامعه و خانواده مشخص کنی . بعد از سه دقیقه با ترس نگاه میکنی و البته قبل از نگاه کردن تصمیمت و هم گرفتی که میخوای باهاش چی کار کنی . فقط یک خط میبینی . فقط یک خط. منفی بود .

Thursday, June 26, 2008

Commercials:
Discover the Goddess in you that you didn’t know exist. ( ok you mean like the monster and the nagger and … ?)
Do you have feet? Not that we are worrying about it ugliness but it also bothers you so go head and get them done. (As if boob job, nose job, tummy tuck, face job, injections are not enough)
Not that those commercials and many others make me puke and don’t get me wrong they do but that’s not the only thing that gets on my nerve. The whole concept of what ever you do is not enough is what makes crazy, you turn on the tv or radio and its targeting mainly women ( young women , or insecure women ) its full of the bullshit about how to lose weight of course not by exercising who needs to exercise when you can take a pill and lose it all as fast as possible or why even bother when you can have your belly stapled or tightened . Then there is the whole concept of make up too not any kind of makeup but the natural make up ( ok is it me or the whole concept sounds wrong and trust me I love makeup I wear it religiously everyday ( not that I am proud of it ) anyhow but natural makeup? Its like saying live tuna fish in a can ). Anyhow I better go to sleep than keep bitching.

Wednesday, June 25, 2008

این دقیقه هایی که انگار بوی آب یخ میدهند و زمین چمن . کفشهای من پره از ماسه های زمین بازی و گوشم پر از قصه های کودکان و نقشه های گنج . گلایه از نبودنت نیست که درد جای خالی کنار تخت عادت شده تو هجم بزرگی از این سیصد و شصت و خورده ای روزی که گذشته است . انگار که همه چیز بین دو قسمت تقسیم شده لحظه هایی که من از نبودنت راضیم و لحظه هایی که یادت که بوت لنگر میندازه و به هیچ عنوان و با هیچ کاری هم پاک نمیشه کم و زیاد اینها شده حکایت دلتنگی ما .

Tuesday, June 24, 2008

من خواب میبنم که لباس عروس تنمه با چادر مشکی توی مترو نشسته ام و تو شاید نه تویه من تویی که پیر بود و شکسته به شونه های برهنه ام دست میکشه و بعد بدنم رو تکه تکه میکنه . من دیشب لای ساتن سفید تکه تکه شدم .
مرد زیر نور مهتاب خم میشه و بعد از ساعتها سخنرانی من . منه بی تعهد بی مسولیتی که دلش نمیخواد کسی نزدیکش بشه . منی که هنوز داره با زخمهای که توروی تنش گذاشتی چونه میزنه . منی که حتی این مرد رو نمیشناسه . مرد خم میشه و با لبخند میپرسه هیچوقت به ازدواج فکر کردی؟

توی ترافیک پشت لاله زار با کیسه های پر و تن های خسته . پشت سر تاکسی نارنجی که روی شیشه عقبش نوشته " بیمه ابولفضل" . دستهای گرمم و گرفتی و گفتی که وقتشه نیست؟

بیرون نشسته ایم تمام زنهای خانواده مامانی با دقت و جزیات عروسی یک شنبه شب رو برای شهرزاد تعریف میکنه . ساتن سفید روی صندلیهای . گلهای رز سفید . پیراهن عروس . کچلی داماد حتی.و بعد مادر به اصطلاح روشن فکر و تحصیل کرده من راجب آرزوهاش برای عروسی من میگه و من دلم میخواد که تمام لحظه های با تو بودن رو بالا بیارم روی میز حصیری و روی رومیزیهای ساتن و گلهای سفید رز.

Monday, June 23, 2008

علی خطر این روزها انگار داره بر میگرده به همسر اولش. من ساعت 1 نصفه شب ایمیل چک میکنم به نیت خوندن فیلمنامه این پسره اما ایمیل زنی رو میگیرم از اون سر دنیا که لباس نامزدیشو خودم گرفته بودم نامزدی که کنسل شد اما خطهای ایملش قصه دیگه ای داشت عروسی چند ماه دیگه است . این روزها مثل تمامی روزهای این سالهای گذشته حسین آقا انگشتهاش رو روی ساعتهای عتیفه و رولکسهای طلا میکشه و بلورهای روسی برای من کنار میزاره ترمه های عمه خانوم هم احتملا میشه سر جهازی دخترعموها . این روزها که هوای این شهر صد درجه رو رد کرده و نفس من میگیره اما نه فقط از گرما . این روزهایی که شهرزاد تلخه و من نگرانم که یک وقت من فشارش ندم . این روزهایی که من به خودم میپیجم بی اینکه حرفی بزنم بی اینکه حتی به روی خودم بیارم . این روزهایی که انگار مثل توی تله افتادن میمونه . این روزهایی که درد نبودن تو هنوز زنده است . این روزهایی که قلب من باور کرده که همه مثل توان اما فقط تورو میخواد تویی که نیستی که تویی که هیچوقت نباید باشی. این روزهایی که میترسم از هر حس خوبی چون با تو باور کردم لحظه ای که من حصارم و پایین بزارم له میشم . این روزهایی که شب میشه و شبهاش همجنان کلافه ام میکنند . شبهایی که توی جمعیت مست توی تاریکی کلاب نگاه من دنبال مردی میگرد که شبیه تو بود . شبهایی که من لای این ملافه های بی رنگ حق حق میکنم . شبهایی که طولانین و طلوع روز بعد هم چیزی رو عوض نمیکنه . اینروزهایی که مثل مارپله میمونند . اینروزهایی که تو نیسیتی تمام این سیصد و خورده ای روز که تو نبودی و من نفس کشیدم راه رفتم حرف زدم اما تو نبودی . تو نبودی کنارم وقتی که نصفه شب میرسیدم خونه وقتی که روی مبل خوابم میبرد وقتی راستین صدات میزد وقتی راستین فراموشت کرد تو نبودی برای تولدم برای کریسمس برای عید برای تنکس گیوینگ برای سیزده به در به تابستون برای ولنتاین برای این این روزهای مزخرف داغ و شبهای مزخرفتر و حوصله سر بر.

Saturday, June 21, 2008

سرش رو نزدیک صورتم میاره و دم گوشم میگه من هنوز چشمهات و ندیدم. صبح بعد جلوی آینه حمام از بین جعبه های لنز بی رنگ رو انتخاب میکنم . امروز نخواهم دیدمش اما مدتهاست که خودم هم چشمهای خودم رو ندیدم .

Tuesday, June 17, 2008

انگار که خواب بود همه اون کلمه ها . صبح ساعت 10 پشت چراغ قرمزی که تمامی نداشت در جواب نیلو که از اون طرف خط بی وقفه حرف میزد که جواب کی رو چی بدم و اگر فلانی زنگ زد یا تکست زد جواب ندم که باید به فکر آینده باشم و شاید این آدم جدید آدم خوبی باشه فقط سکوت کردم . وقتی که بلاخره ترافیک حرکت کرد پشت ماشینی که روبروم بود یک سرف بورد گنده بود و وکسهای سفیدش که هنوز انگار بوی دریا میداد و من دوباره پرت شدم چند خیابون پایین تر توی خونه ای که دیگه مال ما نیست و بورد آبی رنگ کنار تخت و مردی که دیگر نیست که هیچوقت قرار نیست دوباره باشه . نیلوهمچنان از اون طرف خط برای من لیست مینوشت . من خواب بودم . تمام روز در بین لابه لای پرونده های سرخابی و پسر بچه های تخصی که یک نفس حرف میزندد و مادرهای خسته ای که انگار فقط یک لحظه یک ثانیه سکوت لازم دارند گذشت . طرفهای ظهر بود شاید که تکست زد انگار که دیشب خواب نبود . اما ذهن خسته من پر بود از صدای بچه ها و نیاز خواب و سرف بورد پشت چراغ قرمز که جایی برای لبخند نداشت . چند ساعت بعد شاید چندین هزار قرن بعد وقتی از خواب بیدار شدم زیر دوش همه چی با آب شسته شد و وقتی بیرون اومدم پیغامی روی تلفنم بود : انگار که خواب دیدمت . لبخند زدم.

Sunday, June 15, 2008

منتظرم . ازخواب بیدار میشم ایمیلهام و چک میکنم . دوش میگیرم .برنامه های امروز رو زیر دوش مزه مزه میکنم روی سطح پاهام دست میکشم که نرم باشه . لباس میپوشم . تلفنم رو چک میکنم . بقیه خانواده رو برای ناهار توی رستوران هندی میبینم تلفنم رو تو ماشین جا گذاشتم و زیاد هم مهم نیست اما هنوز کمی منتظرم . بر میگردن خونه من میرم برای روز پدر گل و پای سیب و بستنی میگیرم . همچنان منتظرم . همه خوابن میشینم به کتاب خوندن لباسم رو هم در نمیارم چون منتظرم . بیدار میشن همه باهم میشینیم پشت میز با برادر کوچیکترم بحثم میشه اما هنوز منتظرم . خونه رو تمیز میکنم کتابها رو از روی تخت به زیر تخت جا به جا میکنم . کمی دراز میکشم . موهام و صاف میکنم . همچنان منتظرم . بچه رو میفرستم توی حموم و می ایستم کنارش که چون میخواد نشونم بده که چه جوری همه بوبوهاش دارن با آب خوب میشن ( کبودیهای دست و پاش و پیشونیش در اثر بالا رفتن از دیوار راست ) منتظر نیستم عصبانیم از دست خودم که انقدر منتظر بودم کتابی که براش گرفتم روی رومیزی ترمه کنار جعبه های عطره جاش و عوض میکنم دیگه دلیلی نداره که جلو چشمم باشه . عصبانی هم نیستم متاسفم شاید ولی نه عصبانی هم هستم . متاسفم برای خودم! یا شاید هم نه فقط برای خودم. هوا تاریک شده بی حوصله ام و تلخ . نقطه سر خط.

Saturday, June 14, 2008

Rastin - You know my shoombool has a brain of its own? So I have two brains one for my head one for my shoombool!!
درد آبا اجدادی .هزار و پونصد میلی گرم قرص مسکن . تن برهنه زیر دوش و نگاهش روی تنم وقتی که بی وقفه حرف میزنیم . هزار و پونصد میلی گرم قرص مسکن روی معده خالی . بی حسی . بی حسی . بی حسی . شهر تاریک . شهر بی فرشته . فرشته توی ماشین . درد درد درد . معده خالی قرص زیاد = ..... . اتوبانهایی تاریک . درد درد درد . همه دروغ میگن وقتی میگن که رابطه برای آدم خوبه که سه سال تجربه خوبه . آدمها مثل سگ دروغ میگن منم مثل سگ دروغ میگم وقتی میگم می ارزید . هزار پونصد میلی گرم بی حسی با حالت تهوع . میگرن یا معده درد؟ انتخابی نداری عزیزم .

Friday, June 13, 2008

معجزه من فقط به یک معجزه احتیاج دارم . یک معجزه ساده فکرش و حتی بکنی باور کن اونقدر هم سخت نیست برات بهت قول میدم . صدای من میاد؟

Tuesday, June 10, 2008

تختم رو جمع میکنم راس ساعت 9 شب کتابها رو از روی میز تحریر بر میدارم و میزارم روی کتاب خونه . کلاسهام و انتخاب میکنم واحدهام و میشمرم .
ارزش و بی ارزشی ؟! فکر میکنم که توی کتاب مینویسم " ما اگر مستیم . بی گمان هستیم " توی کتابی که هنوز به دستم نرسیده قراره که از روی دوتا اقیانوس و کلی کشور رد شه که کودکیش و یادش بیاره .
جواب مامانم و میدم با لبخند و به تک تک مهمونهاش سلام میکنم و لبخند میزنم مهمانهایی که تمامی ندارن و مهمانهای هایی که انگار تا ابد ادامه دارن . جواب مامان بزرگم و میدم و خرید لباس رو برای عروسی پشت گوش میندازم نه گله ای میکنم از اینکه من نمیخوام مثل یک گوسفند قربونی اینور و اون ور بکشینم تا به همه ثابت کنید قشنگی این عکس خانوادگی رو نه حرفی میزنم که ناراحت بشه فقط خرید رو پشت و گوش میندازم .
ارزش یا بی ارزشی؟ اینکه من یاد گرفتم که دعوا راه نندازم و بزارم اون بازیشو بکنه ارزششو داره؟ اصلا این آدم ارزشش رو داره ؟ من چرا انقدر سردم ؟ چرا این همه هوس ؟ یعنی همه اینها فقط برای هوس ؟ بعد هوس از ارزش میاد یا بی ارزش؟ من که یاد گرفته بود به چیزی معنی خاصی ندم حالا چرا مهمه چه فرقی میکنه ؟
زنگ میزنم وقت میگیرم برای ابروهام . برای آرایشگاه . یادم باشه که برم خرید مایو واسه شنبه . چراغ قرمز رو روشن میکنم میشینم پشت میز .
فکر میکنم که هرکدومشون یک تیکه ای از من رو دارن میکشن من مثل اسباب بازی های راستین میمونم که دلش میخواد بدونه تا کجا کش میاد . پس این همه بی تفاوتی از کجا میاد ؟ ارزش یا بی ارزشی؟ چه فرقی میکنه؟ عروسی مزخرف حوصله سر بر با عقدی که یک ساعت طول خواهد کشید . مردی که مثل مجسمه میمونه . خونه ای که مدام از سیل آدم پر و خالی میشه . من فقط یک مجسمه شکسته ام که داره رنگ و لعابش و زیاد میکنه . حالا چه فرقی میکنه که این عروسی ارزششو داره یا نداره ؟ که این مرد ارزششو داره یا نداره ؟

Monday, June 9, 2008

اتفاقی که سال گذشته افتاد باعث خیلی تغییرات توی من شد .خارج از سرزنش کردنش برای کاری که سرانجامش این بود خیلی از مسائل شاید ربطی به اون نداشت . این اضطرابی که درست بعد از اینکه دوزاریم افتاد چی شد شروع شد از همش سخت تر بود . اولش حتی متوجه نشدم که اضطرابه فکر کردم که این حس مدام معده درد شاید فقط از بد غذا خوردن یا زیادی گریه کردنه . اما بعد از 11 ماه و چهار روز گذشتن از اون شب هنوز وقتی که این حس برمیگرده حداقل میدونم که ربطی به بدنم نداره . کم کم قبول کردم که یک سری چیزها باعث میشه کم تر شه یک سری چیزها هم کاملا میشه دلیل بیشتر شدنش . مثلا تو تمام این مدت تمام آدمهای نزدیکم میدونستن که اگر دیدنش من دلم نمیخواد که بدونم اما خوب هستند آدمهایی که میکشنم کنار توی مهمونیها یا زنگ میزنند فقط برای اطلاع دادن که دیدنش . یا اگر با بابام حرف بزنم . بترسم از چیزی . یادش بیوفتم یا بهر دلیلی جای خالیش رو اعصابم بره بعد فکر کنم که اشتباه کردم بعد شروع کنم به خودزنی کردن. اگر عصبانی شم خصوصا اگر فکر کنم که اگر بود من الان اینجا نبودم یا عصبانی نمیشدم یا حتی بغلم میکرد و من انقدر حالم بد نبود . بعد یک سری روزها هست مثل امروز که هم عصبانی شدم هم با بابام حرف زدم هم یک آدم کلی برای من تعریف کرده که دیدتش و چقدر حیفه که مارو دیگه باهم نمیبینه ( آخه فکرش و بکن؟) بعد این معده شروع میکنه به خودش پیچیدن و درد و درد و درد بعد مگه میشه خوابید . آهان اینم بگم که وقتی این همه نگرانی یهو میپیچه تنم اول فکر میکنم که خوب حتما اتفاق بدی داره میوفته بعد میشینم اول حساب بانکیم و چک میکنم بعد خوب مدرسه هم که تعطیله دلیلی نیست برای نگرانی بعد تلفنم چک میکنم که ببینم نکنه اتفاقی افتاده . خلاصه که میبینم هیچی نشده خبری هم نیست ولی این همه نگرانی هنوز داره رو دل من وول میخوره .

Sunday, June 8, 2008

It is a sexless, boyless, foodless summer !!!!!

Friday, June 6, 2008

رسیدم خونه . تمام این مدت داشتم بهت فکر میکردم . به اون شبی که اومدم فرودگاه دنبالت . به تمام شبهایی که من از گریه خوابم نمیبرد و تو از اون سر قاره امریکا پشت خط میموندی . لباسم و عوض کردم شمع صورتی روی میز رو روشن کردم . به اولین باری که دعوامون شد چون من فکر میکردم که مسئولانه زندگی نمیکنی و دلم ازت گرفت وقتی ناراحت شدی. به کتابهایی که برام خریدی با نوشته های توش و کتابهایی که گفتی بخون و کتابهایی که گفتم بخون . لنزهام و در آوردم . به دستهات و شونه هات فکر کردم . سایه قهوه ای رو از پشت چشمهام پاک کردم . به تمام نصیحتهات و دلگرمیهات و مزخرف گفتنهات . دوست داشتم . فکر میکردم که تو با بقیه شون فرق میکردی چون هیچکدومشون هیچوقت انقدر دوست من نبود دوستی که فقط دوست باشه ولی باشه تو تمام شبها و روزها حتی اگر فقط صدا باشه . بعد تو این بازی رو شروع کردی. اولش دلم گرفت نه از جنس بازیت از اینکه من و بیرونش نگه داشته بودی از اینکه نسبت به احساس من بی رحم بودی. ولی گفتم که عزیزی و هیچ چیزی ارزش از دست دادن دوستیت رو نداره مهم تر از همه تو بهتر از هرکسی میدونی که او برای من کیه و چیه . بعد من بودم و شما دوتا . تمام حواس من و قصد من این بود که تو این بازی تو اذیت نشی تو این روزهایی که تلخ بودی خصوصا حال خودم برام مهم نبود دلم میخواست که اگه بتونم تو لبخند بزنی. حالا نشستم اینجا که بگم من اشتباه کردم تمام این چند ماه تو فرقی نداشتی با بقیه شون با همه اونهایی که میخواستی حسابتو ازشون جدا کنی من.
اشتباه کردم؟ نه اشتباه نکردم من اشتباه مادرم و مادر خیلیهای دیگه رو نکردم من وایستادم پای حرفم پای اعتقاداتم پای ارزشهام.
اشتباه نکردم؟ تنهام . دلتنگم . جای خالیش پر نمیشه . شده عین یک سوراخ گنده که روز به روز هم عمیق تر میشه و من نمیدونم که ته سوراخ چه خبره .
اشتباه نکردم! مگه میشه اشتباه کرده باشم؟ من دلیل قانع کننده داشتم . من زندگی بهتری خواهم داشت . حالا گیرم که دلتنگم که چی؟ دل تنگی که نشد دلیل اصلا آدم با عقل و منتطق زندگی میکنه .
اشتباه کردم؟؟؟ سه سال زندگی بودها! اگر بود الان خیلی چیزها راحت تر بودها !
اشتباه نکردم! اگر بود همه چیز سخت تر بود . اصلا اگر دختر داشتی دلت میخواست که دخترت با همچین مردی بمونه . حتما دلت نمیخواسته که کوتاه بیاد .
اشتباه کردم؟ هر شب این همه بغض . هر شب این همه غم . این همه مقایسه و تراپی و نگرانی و گیر دادن به زمین و زمان . من که اینجوری نبودم . الان با این اخلاق شیمیایی
اگه اشتباه کرده باشم چی؟ اگه دیگه عاشق نشم . اگه هیچوقت فراموش نکنم . اگه هیچکس دیگه مثل اون نباشه . خوب الاغ اینکه خوبه که کسی مثل اون نباشه . پس اشتباه نکردم .
ولی اگر اشتباه نکردم چرا درد داره؟
خوب واکسنهم درد داره . بعد تو یعنی خجالت نمیکشی که هنوز داری به این کس و شعرها فکر میکنی؟ داره میشه 11 ماه بسه دیگه.
خوب پس اشتباه نکردم .
من اتاق سفید رو میخوام . اتاقی که ذهن من توش تعطیله . ذهن تعطیل . ذهن تعطیل. ذهن تعطیل خوبه چون بدون ذهن تعطیل من مدام ملافه میشورم بعد لباس میشورم بعد ساعت 3 صبح میوفتم بجون کتاب خونه و بعد حموم و بعد دستشوی . بدون ذهن تعیطل همه جا بو میده . همه آدمها . همه مکانها. و من نگرانم و چون نگرانم دماغم حساس میشه و چون دماغم حساس میشه سرم درد میگیره و مدام عطر میزنم بخودم که بویی تو دماغم نره . بعد در آن واحد هم سرم درد میکنه هم دوتا موجود تو سرم دارن بحث میکنند که اشتباه کردم؟ اشتباه نکردم ؟ اتاق سفید خوبه . اتاق سفید تمام موجودیت مغز من رو خفه میکنه حتی دماغم رو . اما اتاق سفید اتاق من نیست. اتاق سفید گذرنامه میخواد و پیغام و پسغام بعد آدمی که داره هم با دماغش بحث میکنه هم با دوتا موجود یک دنده که هردوشون تو کله اش دارن نفس میکشند که وقت این حرفها رو نداره . اتاق من سبزه با کلی کتاب روی زمین و دور تخت و روی میز و زیر تخت و البته روی کتاب خونه . اتاق من پره لباسه روی زمین روی کتابخونه زیر کتاب خونه و پر از کاغذ . اتاق من برای یک آدم نگرانی که یکهو ساعت 3 صبح قاطی میکنه جای امنی نیست چون میشه تمیزش کرد و قبل از اینکه تمیز بشه خوابید . اتاق سفید اما خالیه با یک تخت که روش یک پتو داره اتاق سفید دیوارهاش خالیه . اتاق من اما پره از پارچه و تابلو پرده و پوستر. اتاق سفید ساکته اتاق من پره از موجوداتی که از لای کتابها بیرون میان شبا از لای کاغذها که برات قصه بگن که ازت بپرسن مطمئنی اشتباه نکردی؟ اتاق من بهت جواب میده اتاق سفید اما حتی موجودات زنده توش هم بهت جواب نمیدن فقط محکم نگهت میدارن که تا یک هفته بعد دستهات و کمرت و خیلی جاهای دیگه ات که نمیدونستی درد میگیره هم درد بگیره . اتاق من اما عین جاده میمونه کسی نگهت نمیداره کسی نمیمونه اما خیلی ها میان مورچه از در حموم مامان از در اتاق گاهی هم اونیکی برادر عزیز از پنجره . اتاق سفید قانون داره منتطق داره . اتاق من اما هههه قانون /؟ منطق؟ فقط ملافه ها هر سه روز شسته شن بقیشه اش مهم نیست .

Wednesday, June 4, 2008

من معده ام بهم میپیچه . زن از توی تلویزیون عربده میکشه که ما پشت اسرائیل ایستادیم من پشت میز آشپزخونه معده ام رو فشار میدم اینها پشت اسرائیل ایستادن خوب گور پدر فلسطینیها لابد اصلا کی گفته که زندگی آدمها ارزش داره؟ زندگی شما هیچ ارزشی نداره اگر امریکایی نیستید اگر اسرائیلی نیستید چون امریکا و این خانوم پشت شما واینستادن که در نتیجه بمیرید و اگر خود به خود نمیرید هم هیچ نگران نباشید ترتیبشو براتون میدن . بعد از رئیس جمهور عزیزمون حرف میزنه که بیا ما اینجاییم چون اون گفته که ما میخوایم اسرائیل رو پاک کنیم خوب یکی نیست بگه خواهر من اون یک چیزی گفت شما چته؟ اصلا بزارید همه اینها هم دیگه رو پاره پاره کنند . مسابقات انتخابی . مزخرفات سیاسی . بعد وقتی توی صف سوپر مارکت وایستادی همه جا پره از عکسهای آنجلینا جولی و برد پیت .

Tuesday, June 3, 2008

من تنها چیزی که دلم میخواد تو اون کتاب برات بنویسم اینه :
" هرکی که دریا رو به عمرش ندیده
از زندگیش چی فهمیده؟
خسته شدم حالم بهم خورده از این بوی لجن
انقده پابه پا نکن که دوتایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا وگرنه ای علی کوچیکه
مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من " فروغ فرخزاد.

Sunday, June 1, 2008

تصویر من توی آینه اتاق سفید . موهایی که به از گوشه تخت به زمین رسیده . صورتی خیس از عرق .پوستی که صورتی شده .
تصویر تو در چشمهای زن. شکسته .پیر . بیمار.
تصویر مرد توی آینه که صورت من رو تو دستهاش گرفته و اثر تحریک شدن پوست شونه هام از ته ریشش . با چشمهایی قرمز . زمانی که گم شده .
تصویر تو در چشمهای من . موهایی بلند . ریش بلند . چشمهایی روشن . دستهایی کوچک . سه تار.
تصویر من در چشمهای مرد . وحشی . ناخنهای قرمز. پابند طلا.
تصویر تو گم شده در روزمرگیهای من . دلنتگی های من .
تصویر من گم شده در عطر بوی تنم که روی ملحفه ها جا موند .
تصویر مرد گم شده در مه یاد تو . شانه هایی پهن.
وقتی که مامانت میگه گوشه میز رو بگیر نمیتونی بگی که شب قبلش کمرت و تمام اون قسمت رو زدی له کردی در نتیجه خم هم نمیتونی بشی و گوشه میز و میگیری صدات هم در نمیاد.