تختم رو جمع میکنم راس ساعت 9 شب کتابها رو از روی میز تحریر بر میدارم و میزارم روی کتاب خونه . کلاسهام و انتخاب میکنم واحدهام و میشمرم .
ارزش و بی ارزشی ؟! فکر میکنم که توی کتاب مینویسم " ما اگر مستیم . بی گمان هستیم " توی کتابی که هنوز به دستم نرسیده قراره که از روی دوتا اقیانوس و کلی کشور رد شه که کودکیش و یادش بیاره .
جواب مامانم و میدم با لبخند و به تک تک مهمونهاش سلام میکنم و لبخند میزنم مهمانهایی که تمامی ندارن و مهمانهای هایی که انگار تا ابد ادامه دارن . جواب مامان بزرگم و میدم و خرید لباس رو برای عروسی پشت گوش میندازم نه گله ای میکنم از اینکه من نمیخوام مثل یک گوسفند قربونی اینور و اون ور بکشینم تا به همه ثابت کنید قشنگی این عکس خانوادگی رو نه حرفی میزنم که ناراحت بشه فقط خرید رو پشت و گوش میندازم .
ارزش یا بی ارزشی؟ اینکه من یاد گرفتم که دعوا راه نندازم و بزارم اون بازیشو بکنه ارزششو داره؟ اصلا این آدم ارزشش رو داره ؟ من چرا انقدر سردم ؟ چرا این همه هوس ؟ یعنی همه اینها فقط برای هوس ؟ بعد هوس از ارزش میاد یا بی ارزش؟ من که یاد گرفته بود به چیزی معنی خاصی ندم حالا چرا مهمه چه فرقی میکنه ؟
زنگ میزنم وقت میگیرم برای ابروهام . برای آرایشگاه . یادم باشه که برم خرید مایو واسه شنبه . چراغ قرمز رو روشن میکنم میشینم پشت میز .
فکر میکنم که هرکدومشون یک تیکه ای از من رو دارن میکشن من مثل اسباب بازی های راستین میمونم که دلش میخواد بدونه تا کجا کش میاد . پس این همه بی تفاوتی از کجا میاد ؟ ارزش یا بی ارزشی؟ چه فرقی میکنه؟ عروسی مزخرف حوصله سر بر با عقدی که یک ساعت طول خواهد کشید . مردی که مثل مجسمه میمونه . خونه ای که مدام از سیل آدم پر و خالی میشه . من فقط یک مجسمه شکسته ام که داره رنگ و لعابش و زیاد میکنه . حالا چه فرقی میکنه که این عروسی ارزششو داره یا نداره ؟ که این مرد ارزششو داره یا نداره ؟