Monday, June 9, 2008

اتفاقی که سال گذشته افتاد باعث خیلی تغییرات توی من شد .خارج از سرزنش کردنش برای کاری که سرانجامش این بود خیلی از مسائل شاید ربطی به اون نداشت . این اضطرابی که درست بعد از اینکه دوزاریم افتاد چی شد شروع شد از همش سخت تر بود . اولش حتی متوجه نشدم که اضطرابه فکر کردم که این حس مدام معده درد شاید فقط از بد غذا خوردن یا زیادی گریه کردنه . اما بعد از 11 ماه و چهار روز گذشتن از اون شب هنوز وقتی که این حس برمیگرده حداقل میدونم که ربطی به بدنم نداره . کم کم قبول کردم که یک سری چیزها باعث میشه کم تر شه یک سری چیزها هم کاملا میشه دلیل بیشتر شدنش . مثلا تو تمام این مدت تمام آدمهای نزدیکم میدونستن که اگر دیدنش من دلم نمیخواد که بدونم اما خوب هستند آدمهایی که میکشنم کنار توی مهمونیها یا زنگ میزنند فقط برای اطلاع دادن که دیدنش . یا اگر با بابام حرف بزنم . بترسم از چیزی . یادش بیوفتم یا بهر دلیلی جای خالیش رو اعصابم بره بعد فکر کنم که اشتباه کردم بعد شروع کنم به خودزنی کردن. اگر عصبانی شم خصوصا اگر فکر کنم که اگر بود من الان اینجا نبودم یا عصبانی نمیشدم یا حتی بغلم میکرد و من انقدر حالم بد نبود . بعد یک سری روزها هست مثل امروز که هم عصبانی شدم هم با بابام حرف زدم هم یک آدم کلی برای من تعریف کرده که دیدتش و چقدر حیفه که مارو دیگه باهم نمیبینه ( آخه فکرش و بکن؟) بعد این معده شروع میکنه به خودش پیچیدن و درد و درد و درد بعد مگه میشه خوابید . آهان اینم بگم که وقتی این همه نگرانی یهو میپیچه تنم اول فکر میکنم که خوب حتما اتفاق بدی داره میوفته بعد میشینم اول حساب بانکیم و چک میکنم بعد خوب مدرسه هم که تعطیله دلیلی نیست برای نگرانی بعد تلفنم چک میکنم که ببینم نکنه اتفاقی افتاده . خلاصه که میبینم هیچی نشده خبری هم نیست ولی این همه نگرانی هنوز داره رو دل من وول میخوره .