Friday, June 6, 2008

رسیدم خونه . تمام این مدت داشتم بهت فکر میکردم . به اون شبی که اومدم فرودگاه دنبالت . به تمام شبهایی که من از گریه خوابم نمیبرد و تو از اون سر قاره امریکا پشت خط میموندی . لباسم و عوض کردم شمع صورتی روی میز رو روشن کردم . به اولین باری که دعوامون شد چون من فکر میکردم که مسئولانه زندگی نمیکنی و دلم ازت گرفت وقتی ناراحت شدی. به کتابهایی که برام خریدی با نوشته های توش و کتابهایی که گفتی بخون و کتابهایی که گفتم بخون . لنزهام و در آوردم . به دستهات و شونه هات فکر کردم . سایه قهوه ای رو از پشت چشمهام پاک کردم . به تمام نصیحتهات و دلگرمیهات و مزخرف گفتنهات . دوست داشتم . فکر میکردم که تو با بقیه شون فرق میکردی چون هیچکدومشون هیچوقت انقدر دوست من نبود دوستی که فقط دوست باشه ولی باشه تو تمام شبها و روزها حتی اگر فقط صدا باشه . بعد تو این بازی رو شروع کردی. اولش دلم گرفت نه از جنس بازیت از اینکه من و بیرونش نگه داشته بودی از اینکه نسبت به احساس من بی رحم بودی. ولی گفتم که عزیزی و هیچ چیزی ارزش از دست دادن دوستیت رو نداره مهم تر از همه تو بهتر از هرکسی میدونی که او برای من کیه و چیه . بعد من بودم و شما دوتا . تمام حواس من و قصد من این بود که تو این بازی تو اذیت نشی تو این روزهایی که تلخ بودی خصوصا حال خودم برام مهم نبود دلم میخواست که اگه بتونم تو لبخند بزنی. حالا نشستم اینجا که بگم من اشتباه کردم تمام این چند ماه تو فرقی نداشتی با بقیه شون با همه اونهایی که میخواستی حسابتو ازشون جدا کنی من.