Sunday, June 15, 2008

منتظرم . ازخواب بیدار میشم ایمیلهام و چک میکنم . دوش میگیرم .برنامه های امروز رو زیر دوش مزه مزه میکنم روی سطح پاهام دست میکشم که نرم باشه . لباس میپوشم . تلفنم رو چک میکنم . بقیه خانواده رو برای ناهار توی رستوران هندی میبینم تلفنم رو تو ماشین جا گذاشتم و زیاد هم مهم نیست اما هنوز کمی منتظرم . بر میگردن خونه من میرم برای روز پدر گل و پای سیب و بستنی میگیرم . همچنان منتظرم . همه خوابن میشینم به کتاب خوندن لباسم رو هم در نمیارم چون منتظرم . بیدار میشن همه باهم میشینیم پشت میز با برادر کوچیکترم بحثم میشه اما هنوز منتظرم . خونه رو تمیز میکنم کتابها رو از روی تخت به زیر تخت جا به جا میکنم . کمی دراز میکشم . موهام و صاف میکنم . همچنان منتظرم . بچه رو میفرستم توی حموم و می ایستم کنارش که چون میخواد نشونم بده که چه جوری همه بوبوهاش دارن با آب خوب میشن ( کبودیهای دست و پاش و پیشونیش در اثر بالا رفتن از دیوار راست ) منتظر نیستم عصبانیم از دست خودم که انقدر منتظر بودم کتابی که براش گرفتم روی رومیزی ترمه کنار جعبه های عطره جاش و عوض میکنم دیگه دلیلی نداره که جلو چشمم باشه . عصبانی هم نیستم متاسفم شاید ولی نه عصبانی هم هستم . متاسفم برای خودم! یا شاید هم نه فقط برای خودم. هوا تاریک شده بی حوصله ام و تلخ . نقطه سر خط.