Tuesday, June 17, 2008

انگار که خواب بود همه اون کلمه ها . صبح ساعت 10 پشت چراغ قرمزی که تمامی نداشت در جواب نیلو که از اون طرف خط بی وقفه حرف میزد که جواب کی رو چی بدم و اگر فلانی زنگ زد یا تکست زد جواب ندم که باید به فکر آینده باشم و شاید این آدم جدید آدم خوبی باشه فقط سکوت کردم . وقتی که بلاخره ترافیک حرکت کرد پشت ماشینی که روبروم بود یک سرف بورد گنده بود و وکسهای سفیدش که هنوز انگار بوی دریا میداد و من دوباره پرت شدم چند خیابون پایین تر توی خونه ای که دیگه مال ما نیست و بورد آبی رنگ کنار تخت و مردی که دیگر نیست که هیچوقت قرار نیست دوباره باشه . نیلوهمچنان از اون طرف خط برای من لیست مینوشت . من خواب بودم . تمام روز در بین لابه لای پرونده های سرخابی و پسر بچه های تخصی که یک نفس حرف میزندد و مادرهای خسته ای که انگار فقط یک لحظه یک ثانیه سکوت لازم دارند گذشت . طرفهای ظهر بود شاید که تکست زد انگار که دیشب خواب نبود . اما ذهن خسته من پر بود از صدای بچه ها و نیاز خواب و سرف بورد پشت چراغ قرمز که جایی برای لبخند نداشت . چند ساعت بعد شاید چندین هزار قرن بعد وقتی از خواب بیدار شدم زیر دوش همه چی با آب شسته شد و وقتی بیرون اومدم پیغامی روی تلفنم بود : انگار که خواب دیدمت . لبخند زدم.