Wednesday, June 25, 2008

این دقیقه هایی که انگار بوی آب یخ میدهند و زمین چمن . کفشهای من پره از ماسه های زمین بازی و گوشم پر از قصه های کودکان و نقشه های گنج . گلایه از نبودنت نیست که درد جای خالی کنار تخت عادت شده تو هجم بزرگی از این سیصد و شصت و خورده ای روزی که گذشته است . انگار که همه چیز بین دو قسمت تقسیم شده لحظه هایی که من از نبودنت راضیم و لحظه هایی که یادت که بوت لنگر میندازه و به هیچ عنوان و با هیچ کاری هم پاک نمیشه کم و زیاد اینها شده حکایت دلتنگی ما .