Monday, June 30, 2008

من میگم که احساس میکنم انگار که یک حفره به جا گذاشته حفره ای که کم رنگ نمیشه حفره ای که فراموش نمیشه که حتی یک لحظه از بین نمیره . من میگم که یک سال گذاشته و من فکر میکردم که با زمان قراره عمقش کمتر شه دردش کم ترشه اما فقط عمیق تر شده پر رنگ تر شده .
او میگه که فکر نکن این حفره از بین بره که مال خودش هنوز بعد از سه سال سر جاشه که کم رنگ نمیشه که کم عمق نمیشه . او میگه که فقط کسی دیگر باید بیاد که خالی حفره رو پر کنه .
من میگم که من حاضر نیستم صبر کنم که مردی از راه برسه تا حفره ته دله من رو پر کنه که اصلا مگه میشه وقتی که من انقدر خالیم کسی بیاد خالی من و پر کنه بعد من دیگه من نیستم . الان اما حفره ای هست ولی من هم هستم حداقل حفره خالیه .
میگه میترسی که کنترلش دست تو نباشه؟ ولی تنها چاره ات همینه
میگم میخوای آگهی بدم زنی هستم منتظر که بیایید خالی درون من رو پر کنید . میگم میتونم الان بزارم برم اگر بخوای از این پیشنهادات بدی.
میگه تو نمیفهمی که فقط حرف میزنی که فقط شعار میدی تو و کلاسهای فمنیستیت چی و میخوای ثابت کنی .
میگم هیچی فقط اینکه من با حفره ته دلم مشکلی ندارم آره درد میکنه اذیتم میکنه اما هست تلاشی ندارم برای پر کردنش برای پوشوندن سرش که هر کسی هم بیاد باید قبول کنه که زنی که روبروش نشسته زیر هجم موهای فرفری و عینک و ناخونهای صورتیش حفره ای داره که سال به سال عمیق تر میشه . فقط از این میترسم که یک روز از خواب بیدار شم ببینم که ته حفره ام .