بعداز کلی گشتن دنبال لباس برای نامزدی شنبه شب که خودش داستان جدایی ست برگشتیم خونه خاله . همه نشستیم بودیم توی سالن ( من مامانی (مادر مامانم ) و خاله ) من داشتم عکسهای گلهایی که قرار بوده برای شنبه آماده کنند رو میدیدم که بحث عروسی شروع شد ( در واقع مامانی بحث عروسی رو شروع کرد ) .
مامانی- من فکر میکنم که حبا باید توی عروسیش فلان لباس و بپوشه.
خاله – مامان ممکنه که حبا اصلا هیچوقت نخواد که لباس عروس بپوشه .
مامانی- بسم الله یعنی چی ؟ عروسی باشه بعد اون لباس عروسی نپوشه ؟
خاله- خوب منظورم اینکه یعنی ممکنه هیچوقت عروسی هم در کار نباشه که بخواد توش لباس بپوشه .
من – آخ آره دقیقا یعنی همین یعنی توروخدا بی خیال من بشین عروسی چی.
مامانی- وا یعنی بی عروسی بره؟
من-کجا برم ؟؟ باکی برم ؟ کدوم عروسی ؟ مامانننننننننننننننننننننننننننی
خاله (نفس عمیق میکشه ) - مامان جان ماکه عروسی کردیم با عروسی و لباس و... به کجا رسیدیم .
مامانی- وا خوب واسه همینه میگم .
( لازمه که بگم مامانی من تمام این حرفها رو با لهجه غلیظ ترکی میزد ؟؟؟؟؟ )