آشپزخونه رو جارو میکنم . ظرفها رو میزارم توی ماشین . زمین و جارو میکشم .
میشه چرا نشه ؟ دیدی اون خانومه هم دیشب میگفت میشه . پس میشه
سالن رو مرتب میکنم .
من که حاضر نیستم حرفی بزنم اگر تو ذوقم زد چی؟ همه بازی تمام میشه . بیام بگم چی اصلا؟ بعد خوب اگر من کاری نکنم که اتفاقی نمیوفته . شاید بهتره بی خیال شم .
کتاب خونه رو گرد گیری میکنم .
خوب کاری کنم . چی کار نمیدونم ولی این همه حس خوب دارم . حس خوب . حس خوب
دستشویی و حمام و دستکش و وایتکس .
ارزشش و داره حالا حتما هم من نباید کاری صبر . صبر هم برای خودش انتخابیه کاریه .
اتاق خودم . میز بهم ریخته . کفشهای زیر تخت . حوله های روی زمین . کتاب های پخش لابه لای لباسها .
میشه منطقی بود میشه نترسید میشه اینجوری نگاهش کرد که من باید با خودم و حسهام رو راست باشم و بد ترین اتفاقی که میوفته میتونه این باشه که این آدم این حس و با من شریک نیست خوب این کتاب هم بسته میشه .
ملافه هایی که پرت میشه توی ماشین لباسشویی.
ولی این باز با سر تو دیوار رفتنه .
ملافه تمیز سفید تخت و میپوشنه .
فکر کنم که باید بگذرم . گذشتن شاید امن ترین راه باشه .
(درست در همین لحظه ShaZ تکست میزنه که میتونیم بریم فلان جا فلان کار را کنیم بعد دوباره تمام این بحثها توی مخ من راه میوفته how fucked up a person can be? )