Tuesday, August 5, 2008

توهم که ساکتی . انگار وقتی که حرف نمیزنی دنیای من هم خفه میشه . مهم نیست از صبح چند بار به نیلوفر غر زدم . مهم نیست که مریضهای سر کار مخم و خوردن و اشکم و در آوردن مهم نیست که یک فیلم دوساعته چیک فیلیکی از ادوارد نورتن دیدم (‌ آره فکرش و بکن قدیمی هم نبود )‌. یک چیزی کمه تازه ساعت ۷:۲۰ دقیقه شبه و من اعلام کردم که راس هشت میخوابم . حتی زنگ زدم به سینا . میدونم که بیست و چهار ساعته فقط ولی امروز فهمیدم که انگار صدای ذهنم شدی وقتی که ساکتی حتی ذهنم هم یکی از صداهاش کمه .