Tuesday, August 5, 2008


منتظر بودی که بگم بخشیدمت که به اندازه دوتا اتوبان سخنرانی کنم که فقط یک زخم کهنه ای بی اینکه دردی باشه . بعد بیای توی خوابم عاشقی کنی؟ منتظر بودی ببرم بعد بیای توی خوابم حسها رو از ته کمد بکشی بیرون بزاری جلوی چشمم؟ تاحالا هر چی خواب بود کابوس بود یا تن بی سرت بود یا حضورت با چاقو . حالا که بیتابی هام و کردم حالا که توی طول روز ذهنم بیرون نمیکشدت باید توی خوابم بیای؟
تو خوابم نیا حتی اگر کابوس نیستی . برای من تو همیشه کابوسی .
راستی امروز مامان میگفت که تنها باری که تو زندگیش نگران من بوده وقتی بوده که ما میخواستیم ازدواج کنیم .