Tuesday, September 23, 2008

خسته ام . دورو ورم همه رسما خوابن توی کتابخونه یکی هم صدای خر خرش میاد . کلمه ها رو گم میکنم واسه مقاله ای که باید بنویسم حال خرابه و همه رو میکوبم هر اعتقادی رو از هر نوعی بعدشم داستان و تمام میکنم که اینا هیچکدام کار نمیکنن دلم میخواد که پاشم برم چایی بگیرم ولی بند و بساط سنگین و حالش نیست که جمع کنی دوباره پهن کنی به خودم هم قول دادم که نمیرم خونه تا حداقل یکی از این مقاله هایی که پنجشنبه باید تحویل بدم تمام بشه در نتیجه وبلاگ میخونم و آهنگ بندتونبونی گوش میدم .