Sunday, September 21, 2008

شب نیلوفر رو قانع میکنم که با من بیاد احیا خودم هنوز از بی خوابی شب قبلش خسته ام نیلوفر هم از صبح کلی این ور اون ور بوده و خسته است میریم مرکز اسلامی . نیلوفر خوب فارسی حرف نمیزنه فکر هم میکنه که هیچکس فارسی بلد نیست واسه همین وقتی که میخواد چیزی بگه که کسی نفهمه فارسی میگه . دم در کشیدمش کنار میگم ببین اینجا همه همون زبانی و حرف میزنند که تو بلدی در نتیجه چیزی نگو . رفتیم تو یک ساعتی نشستیم ولی انقدر لفتش دادن که ما ساعت ۱۲ نشده بیخیال شدیم اومدیم بیرون . تا رسیدیدم بیرون میگه بگم؟ گفتم خوب بگو . گفت اولا من تا حالا تو عمرم این همه آدم بلوند زیر یک سقف ندیده بودم . دوما چرا اینا همه شبیه پرنده بودن (سیستم فوکل که جلوی مو رو یک رنگ دیگه میکنند بعد پوش میدن که خیلی خوشگل شن بهر حال )‌سوما چرا انقدر لباسها تنگ بود و پاشنه ها بلند؟؟میشه ما یک موقعی بیایم که اینا نیان؟؟؟