Friday, October 3, 2008
امروز جمعه است و من دلم هیچ کار مهمی نمیخواد . کسی خونه نیست . پنجره بازه هوا هم امروز کمی خنک شده . سر انگشتهام هنوز از قلیه ماهی دیشب بوی دستهای مامانها رو میده . نشستم اینجا و یکی درمیون کلهر و فرانک سیناترا گوش میدم و به این فکر میکنم که باید بلند شم برم زیر دوش . ولی حتی دوش گرفتن هم میتونه کار مهمی باشه و من دلم میخواد که فقط خیره شم به سقف . سرخوشم ولی بیشتر از سرخوشی خیلی خونسرد و آرومم و برای منی که خدای نگرانیم این خیلی عجیبه . جز این سکوت این سکوت دوست داشتنی که انگار ته نشین شده توی تنم خبری نیست .