Monday, October 6, 2008
صبح دوشنبه انگار تمام اتفاقات سه روز گذشته خیلی دورتر از اون چیزی به نظر میرسند که واقعا بوده اند . تمام ساعتهای بی پایانی که توی این سه روز گذشته توی اتوبان گذشت . جمعه شبی که توی فرودگاه به قول خودش سنندج خیره شدیم به آدمها . شنبه و نگاهها . یکشنبه و مچاله شدن روی شاخه درخت و حرف زدن حرفهایی که باید زده میشد حرفهایی که درد داشت و نگاهش کردن وقتی که دور شد تا جایی که دیگه دیده نشد و بعد اشکها رو پاک کردن صاف وایستاند و تمام شب رو درس خوندن و تحقیق کردن راجب سقط جنین تا فکر نکنی به دستهاش که روی صورتت کشید تا یادت نیاد که وقتی بغلش کردی نخواستی نگاهش کنی تا یک وقت گریه نکنی و بعد دویدی انقدر دویدی که دیگه نفست بالا نمیومد و نشستی روی یک سکو گذاشتی از چشمات آب بیاد تو که گریه نمیکردی و بعد برگشت برگشت که اشکهات و پاک کنه و وقتی که رفت میدونستی که داره تکه های تورو با خودش میبره توهم برگشتی که ببینی مردم توی برزیل مکزیک روسیه یا استرالیا چه جوری سقط جنین میکنند و مدام فکر کنی که یک روزی شاید یک روزی توهم دستت رو روی بر آمدگی شکمت میکشی ولی تا اون روز باید درس خوند که فکر نکرد به هیچ چیز .