Saturday, October 25, 2008

همه رفتن نفهمیدم این همه شلوغی امروز آیا لازم بود؟ یکی اومد اینترنت وصل کرد که خدا عمر با عزت (ذ؟ ض؟) بهش بده یکی هم اومد کمد و حمام و درست کرد . توی دست پای اینها و من که هی چایی میبردم و نوشابه مامانی و خاله و راستین هم بودن . حالا همه رفتن من موندم و خونه ای که انگار توش زلزله اومده و من هم رسما جون ندارم پاشم برم توی حمام شکار عنکبوتهای روی سقف و جا به جا کردن لباسهای توی کمد و تی کشیدن زمین . میخوام همین جا ذل بزنم به سقف به این فکر کنم که این شلوغی که این سقف که این سکوت خونه تازه منه و من از اسباب کشی متنفرمممممممممممممممممممممممممم.