Wednesday, October 29, 2008

میگن که قراره مغز آدم خاطره هایی که خوب نیست و درد داره رو دفن کنه یک جای دور جایی که الکی آدم وسط کلاس یاد انگشتهای مادرت نیوفته یا یاد خواهرهات یا دستهات یا بوی دریا . مغز من ولی برعکس عمل میکنه وقتی باید فردا تحقیقم و توضیح بدم به این فکر میکنه که اگر تو بودی چه قدر کمک بود حداقل میشد رفت سراغ کتابخونه ات ولی حتی توهم این ۶ جلد تاریخ قم و نداشتی که این آقاهه میگه من لازم دارم . مغز من دیر کار میکنه یک سال و سه ماه گذشته تازه کم کم داره قبول میکنه که خوب باشه انگار مثل اینکه تمام شده ها یعنی اینکه الان که میری خونه کسی نیست دست روی دلت بزاره و نه وبلاگتم نمیخونه حالا هی بیا اینجا چس ناله کن که شاید ببینه بعد یادش بیوفته که شبها بغلت میکرده بعد دلش تنگ شه شاید برگرده بعد اگر برگرده تو حاضری جنگهای صلیبی راه بندازی که بمونه بعد خوب آیا این اصلا فکر خوبیه خوصوصا با این حرفی که دفعه آخر خجالت هم نکشیده زده ؟ نه در نتیجه مغز من که دیر کار میکنه تازه کم کم داره با خودش کنار میاد که خوب شاید وقتشه که دلتنگ کسی بود که شبها بشه دستهاش رو روی دلت بزاره ؟ نظرت چیه؟ من که موافقم . بعد از اینها گذشته مردم هم خوب کس خل بودنها! چی میگن این مزدکیان واسه خودشون؟ ولی بازم ناز نفس این تحقیق که در حال حاضر تنها قسمتیه که مغز و خاموش میکنه البته به جز تی کشیدن زمین شستن ظرفها یا شستن حیاط که همیشه کمک میکنه آره شهرزاد جون اوسی دی همینه ولی قبول  کن فردا صبح که از خواب پا میشی حالش و میبری که همه چی سر جاشه . برم بخوابم که دارم بی ربط آسمون ریسمون میبافم همه اینها رو توی این تحقیقه نوشته بودم دبل سپیسشم کرده بودم خودش شده بود دو صفحه ها .