Wednesday, November 12, 2008
شبها سرد شده . شبهای سرد باید لیوان چایی رو دو دستی گرفت تو دست با پیژامه آبی راه راه و بلوز صورتی رفت توی بغل کسی که تنش گرمه زیر پتو و مدام حرفهای قشنگ زد و ریز خندید . شبها سرد شده و من با پیژامه آبی راه راه با بلوز صورتی روی مبل ولو میشم زیر پتو سبز خال دار تلویزیون میبینم تو سکوت . هوا سرد شده و زن بلند از همخوابگی میگه بعد نگاهش و میکشه روی تن مرد مقابل . من فقط میخندم و به این فکر میکنم که درد از این اخلاق سگ نیست من فقط نمیخوام کسی باشم که بشه رد نگاهش و تا تن کسی دنبال کرد. این تنهایی هیچ جالب نیست . اینکه وای من چقدر خوشبختم که تنها زندگی میکنم و مجبور نیستم به کسی جواب بدم چهار دیواری اختیاری و این حرفها هوا سرد شده و خونه سرد خالی وقتی که شب میرسی چیز جالبی نیست . و مدام غر این تنهایی و میزنم . آدمها هستند آدمهای خوب دوست داشتنی . دوستهای خوب دوست داشتنی . من هم خوبم یعنی باید که خوب باشم در واقع چرا خوب نباشم ؟ درس هست که پشت گوش انبار شده . کار هم هست که با تمام مزخرفیش خرج نصفه شب سوشی خوردن و خورده ریزها رو میدهد . خانواده هم هست هم دیگر و پاره نمیکنند وصیت نامه پاره نمیکنند مردی نیست که بخوان نباشه . همه چیز سر جاشه و من فقط حوصله ام سر رفته از این تنهایی . بحث تن نیست یا همخوابگی یا مستی . کسی نیست برای شب هایی که سرد شده . شاید هم گذشته دیگر از ما برای داشتن کسی زیر پتو سبز خال دار..