Tuesday, November 25, 2008

سر کلاس نمیتونم بشینم چون دختر بغل دستیم از توی کیفش یک تکه نون در آورده و بوی نون حال من و بد میکنه . تمام صبح از دست شویی بیرون نمیتونم بیام بخاطر بوی اسپری که باهاش میز رو پاک کرده بودم . غذا درست میکنم بدون اینکه دست بزنم تمامش و میریزم دور و ظرفهاش و میشورم تا بوش بره . چندین روز پشت سر هم فقط شیر سویا میخورم که بویی نداره . دستهام و روی دلم میگیرم و با دیدن هر دختر بچه ای با موهای بافته شده و پیراهن صورتی گریه میکنم . نیلوفر تهدیدم میکنه که اگر بی خیال حامله شدن نشم ممکنه که یا بزنه به سرم یا سرطان بگیرم (‌ربطش رو من هم نمیفهمم ‌)‌. خارج از این داستان بو و معده دردی که قطع نمیشه زندگی همه چیش خوبه کم پیش میاد که بارون بیاد منم بغض داشته باشم ولی ته ته دلم یک خوشحالی قل بخوره خوشحالی که هیچ ربطی به شرایط بیرون نداره . . حالا اینکه دقیقا چیش خوبه وقتی نمیشه یک لیوان آب خورد و من هم نمیدونم ولی میدونم که راضیم .