Saturday, January 31, 2009
انگار که هوا به مغزم نمیرسه . شاهد اینکه تصمیمهام عوض بشه و این همه ذوق برای این همه عوض شدن؟ انگار که هوا به مغزم نمیرسه. شاهین نجفی گوش میدم و رسما خنده ام میگیره . ولی خوب من آدم خیلی سالمی نیستم که یکی انقدر عصبانی میخونه و من خنده ام میگیره . من خوشبختم . آرومم . و هیچ ظرف نشسته ای تو ظرف شوی نیست . کلی هم کرمهای خوشبو گرفتم که واسه دست و پا و چشم و ..... من دلم تنگ شده ولی. شاید چون شبه . آره حتما چون شبه . شاید هم چون هوا به مغزم نمیرسه .
Thursday, January 29, 2009
صبح روبروی آینه بین رژگونه و کرم و صورت خیس داشتم با مامان حرف میزدم که گفت : یادته خواب دیدی که مرگ مردی ۳۰ و چند ساله است که هیچکس نمیدونه او مرگه به جز تو ؟
یادم بود . اما نگفتم که خوب حالا بعد از دوتا فوت و خبر یک مریض سرطانی چرا خوابی که باید تعبیر میشد این بود نه خواب دیشبم که خواب دیدم تو اتاقش هستم .
بعد از ظهر سر کار . صدای داد و فریاد زن و شوهری که توی اتاق بودند تنها چیزی که به ذهن من میومد این بود که طلاق هم برای خودش کاملا موضوعی است برای فکر کردن.
مرد با پلیور قرمز کمی لهجه ترکی جلوی کلاس با حرارت هر چه تمام تر حرف میزنه و ذهن خسته و بازیگوش من یک خط درمیون گوش میده که این چی داره میگه .
شاید هم خوابم تعبیر شد. .
Monday, January 26, 2009
Saturday, January 24, 2009
دستهام و میکشم روی چینهای پیراهنم . خانمی که تمام موهای سرش سفیده میاد کنارم دم گوشم میگه شبیه بهار شدی. از دور میبینمش باخودم فکر میکنم که راههای فرار چه جوری میتونه باشه تو این فاصله خودش و بهم میرسونه دیر شده برای فرار کردن . سلام علیک میکنیم من جور مسخره ای خونسردم و آرومم اون اما انگار توقع داره که من از ذوق دیدنش بالا پایین بپرم . . من تلخم و بی حوصله و حتی گلهای صورتی پیراهنم با ژاکت صورتی و کفشهای صورتی کمکی نمیکنه که آدم ناز و دوست داشتنی به نظر بیام . از زیر نگاهش و کلمه هاش فرار میکنم خودم و میرسونم به تاریک ترین گوشه سالن سرم و تکیه میدم به دیوار احساس میکنم که فشارم افتاده پایین . یکی از دخترها میاد کنارم میشینه تو تاریکی نگاه نمیکنم که ببینم کیه . ردیف روبروی من نشسته دقیقا سعی میکنم که جهت نشستنم و عوض کنم که نگاهمون بهم نخوره . اونطرف تر آقایی صندلیش و کج کرده به سمتی که من نشستم و نمیفهمم که نگاههای خیره اش و لبخندهای چندش آورش برای منه یا نه؟ خسته از این جو از سالن میرم بیرون که میبینم تب کردم. اگر به جای اون تورو دیده بودم یحتمل تب رو به حساب تو میزاشتم نه سرما خوردگی. . .
Monday, January 19, 2009
شب هفتم توهم اینکه من بهترم برم داشت .تو کش و قوص حاضر شدن و نشستن زیر دست زن برای اینکه آرایشم کنه بین خندیدن و زرت و زرت سیگار کشیدن زیر درخت میوه تو حیاط بود که گفتم : خیلی از شبها وقتی ماشین و پارک کردم که بیام تو خونه با خودم فکر کردم که اگر نیمکت زیر درخت و نگاه کنم اونجا نشسته منتظرم که بگه همه چی تمام شده اومده که باز ما باشیم و چقدر میترسم که یک شب برگردم و ببینم نشسته زیر درخت و من دیگه منتظرش نباشم .
خندیدیم سر اینکه لباس من انقدر کوتاه بود که نمیشد خم شد و موهای النا چنان بالای سرش که نمیشد سرش رو تکون بده . وقتی رسیدیدم اونجا یادم افتاد که چرا من این کار رو فقط ۶ ماه در میون میکنم . با مصیبت تو رفتن . شلوغی تو . مردهای عجیب زنهایی با لباس زیرهای پلنگی که از زیر لباس کاملا بیرون بود با سینه های عمل کرده که مدام در حال ژست گرفتن برای دوربین عکاسی بودن . مردهای النگو به دست . پسر بچه های قد کوتاهی که بین جمعیت یک هو دستت و میگیرن و بعد برای راه فرار باید برگشت کنار دوست عزیز و شوهرش . رقصیدیدم من با دخترکی که تو هفته گذشته حالش از من خیلی خراب تر بود. وسط همین چرخیدن ها و خنیدنها بود که پشت سرم کسی ایستاده بود که من و پرت کرد تو خیلی سال پیش . کسی که پایه منوچهری رفتن با ما بود . کسی که خیلی شبها خونمون مونده بود . کسی که هیچوقت من و دوست نداشت من هم شاید هیچوقت دل خوشی نداشتم و قبول کردنش بخشی از ادای نو عروسی در آوردن من بود .ولی شب که داشتیم بر میگشتیم خونه مدام به این فکر میکردم که من میتونستم الان برگردم تو خونه ای که او توش باشه .
مسخره است خیلی مسخره است حتی خنده داره مایه آبرو ریزیه که با دیدن یک آدم من شب هفتمم بشه شب هفتم و برگردم به شمردن شبها. ولی فکر کنم که به میمنت و مبارکی باز رفتم ته چاه در چاه هم بسته است .
Friday, January 16, 2009
امروز صبح قبل از اینکه سوار ماشین بشم مرد میان سال همسایه رو دیدم که تنها شاهد حضورت بوده تو اون نصفه شب که تو سر زده اومدی داشت ظرفهای شام مادرش و میشست . امروز ظهر مدام بغض داشتم بغضی که سر باریدن نداشت . عصر رفتم دنبال ماشین از صافکاری سوار که شدم داشتم باهاش خوش و بش میکردم که خوش اومدی که قول میدم دیگه نچسبونم در کون هیچ ماشینی که باهم بریم توش که دیدم صدام شده مثل وقتی که میخواستم خرت کنم آشغال ها رو ببری بیرون یا بری از آقای ارمنی سر کوچه بستنی بخری . ولی بازم بغض ما سر ترکیدن نداشت . شب لباسها رو جمع کردم که ببرم بشورم . ماشین اول لباسهای رنگی بود. ماشین دوم حوله ها . ماشین سوم ملافه بود . ملافه های شبی که اینجا بودی . بغضم ترکید . توی اتاق با نور سفید لای ماشینهای لباسشویی و خشک کن زنی ایستاده بود که بجای ریختن مایه لباس شویی تو ماشین اشکهاش میریخت تو صورتش . شب پنجمه امشب .
Thursday, January 15, 2009
باز یکی از مریضهاش مرد این یکی هم دواهاش و باهام قاطی کرده بود . فکر کنم قبلی از هرویین زیاد مرد . قبل از اون هم یک چیزی تو همین مایه ها بود . خلاصه که با کمال بی رحمی باید بگم عادت کردم به اینکه هشت و نیم صبح زنگ بزنه با صدای خراب که فلانی مرد بعد من بپرسم کدومشون ؟ اونم با گریه توضیح بده که کدوم .بعد بگم حالا چی کار میخوای بکنی؟ گاهی میخواد بیاد بریم بستنی بخوریم گاهی هم میخواد بره پیش دوست پسرش که اصولا اتفاقاتی که پیش اون میوفته پوز بستنی من و میزنه . منم هر بار خدا رو شکر کنم که یک :رشته ام رو عوض کردم و قرار نیست با این داستانها کنار بیام (خدا وکیلی احتمال مرگ دانشجوهات خیلی کم تر از احتمال مرگ مریضهای الکلی یا هرویینی اته که یا زندان بودن یا هنوز هم اون تو تشریف دارن کم و بیش )دوم اینکه :دیگه تو اون خانه سالمندان کار نمیکنم که هر ۳ ماه یک دفعه یک دونه از اون موجودات ناز فوت کنه و ما همه توی دفتر یواشکی گریه کنیم به بقیه شون هم بگیم که فلانی رفته مسافرت که غصه نخورند . سر کوچه یک دونه از این خانه ها سالمندان ۲۴ ساعته است خیلی پیش میاد شبها که بر میگردم خونه ببینم یک دونه آمبولانش جلوش پارکه و من هربار از خودم میپرسم که این دفعه هم یکی داره میره مسافرت؟؟؟
حالا اینکه چرا من امشب گیر دادم به این قضیه فقط واسه اینکه امشب شب چهارم و من خوابم نمیاد و خلاصه که حال خرابه و اصولا آدم تو حال خراب یاد چیزهای حال خراب کن هم میوفته دیگه .
نه نمی ایستم از ترس مرگ
یا صدای قدم های پشت پنجره
من باور کرده ام که اگر به ایستم همه چیز خشک خواهد شد
من باور کرده ام که اگر به ایستم یعنی منتظرم
و خوب میدانم
که بر نمیگردی
ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن
این سر شوریده هم عادت کرده به بی سامانی
یوسف ما گم شده کنعان نیست . فقط حکمش بی دلی است .
نه نمی ایستم
باید رفت
رفت
رفت
Wednesday, January 14, 2009
شب اول من بودم و یک بطری شراب و دوتا آدم بدتر از خودم که اومده بودن من و از کف زمین حموم جمع کنند ببرنم بسپرنم به پیچ و خم جاده و دریا تا صبح بشه و شب اول بگذره .
شب دوم تمام روز خونه مامانی موندم روی کاناپه زرشکی و گوش دادم به سخنرانی بی پایان در مورد فواید ازدواج و حیف که من فردا شبش از شهرزاد شنیدم که زنهای مجرد عمر طولانی تری میکنند که البته اگر هم میگفتم جواب مامانی این بود که بله تو ازدواج کن بلاخره که میمیره میشی مثل بقیه مجرد نترس .
شب سوم خوب بود . سر شب خیابون گردی بود و الواتی . بعدشم خونه . شهرزاد پشت میز مشق مینوشت منم با پیژامه آبی راه راه افتاده بودم به جون خونه اون هم هر از گاهی سرش و میاورد بالا یک متلکی بار من و هر قسمت بدنم که میتونست ببینه میکرد.
امروز صبح نیلوفر که زنگ زد گفت باورت میشه چهارشنبه است خیلی گذشته . راست میگفت . بعضی از آدمها هست که انگار قراره یادت بندازن تعداد شبهای که گذشته و تو کف زمین حموم نبودی و حتی اونقدرم گریه نکردی که دور چشمهات گود بیوفته .
Friday, January 9, 2009
بعضی از آدمها هستن که وقتی نیستن بودنشون انگار پر رنگ و واضح تر میشه . ۲۴ ساعته که پام و از این کلبه با درختهای گریپ فروتش بیرون نزاشتم و اینکه هنوز هم دلم نمیخواد اینکار و بکنم نگرانم میکنه . بعضی از آدمها هستن که یک بار که گوشه تختت میشینن انگار تمامی حضورشون و اونجا جا میزارن و تو میتونی تا هفته بعد که ملافه ها رو بشوری مدام قل بخوری اون سمت تخت دستت و بکشی روی جایی که تنشون بوده . فکر میکنم تب دارم . عوضش تمام ظرفها رو میشورم . ملافه رو عوض میکنم حموم رو هم تمیز میکنم . همه فکر میکنند که من مرض سابیدن دارم ولی نمیدونند که وقتی من با وایتکس میوفتم به جون حموم یا وقتی تمام گلیمها رو جمع میکنم میبرم تو حیاط تا زمین خونه رو بشورم تنها لحظه هایی است که حضور هیچکسی اینجا نیست . انگار فقط منم و این سکوت و بس . بعضی آدمها هستن که فقط جای خالیشون و میشه با وایتکس پر کرد.
Tuesday, January 6, 2009
بچه باحالی
این پست کاملا با عشق تقدیم میشه به تو شز جان .
این شهر <شهر بچه باحالهاست . تو این شهر نره خر های ۲۹-۳۰ ساله عشق اکیپ بازی ورشون میداره موهایی که وسطش هم ریخته رو سیخ سیخ میکنند راه میوفتن توی هر جایی که خبری باشه با کمربندهای گنده و برقی. تو این شهر ملت جوادی که رسما نمیدونند با خودشون چه کنند تو توهم اینکه اگر توی فیس بوک ۳۰۰ تا دوست داشته باشند آدم میشن خودشون و خفه میکنند .
اینجا همون جایی که خواهر های عزیز لبهاشون و غنچه میکنند و ۴۲۰ تا عکس میزارن تو پروفایلهاشون بغل اسمشون هم میزنند :بیاین که اسراییل ساپرت کنیم . انگار که اون جاکشهای عوضی فقط ساپرت این جک و جنده ها را لازم دارن و عشق متفاوت بودن هم که داره میترکونه .
تو این شهر تو کتاب فروشیهاش جز یک مشت پیر مرد تو قسمت تاریخ و کتابهای ممنوع چاپ ایران کسی هم سن و سال ما نیست ولی همه باهم میرن کنسرت دی جی تیستو .
اینجا ملت براشون افتخار که تقلب کنند . یا تستها رو بدن به دوستهای باحال تر از خودشون . هیچکس هم از شرافت و اخلاقیت بویی نبرده
اینجا کسی شازده کوچولو نخونده ولی بطور قطع همشون تمام برنامه های شهپر کننده رو میرن .
یا بی خیال مدرسه یک عده هر شنبه توی مال ولن تا با قطعیت تمام شوهر پیدا کنند . یا انقدر مرض داشت مشتی بودن دارن که حاضرن پی هر چیزی و به تنشون بمالن ولی جزو اکیپ باشن .
پسرهاشونم که شاهکرن . یک مشت جوادی که این جا کسی ازشون نمیپرسه برادر من از کدوم جهنم دره ای اومدی یا تو سر پیری معرکه گیر شدن و میخوان از همه انتقام بگیرن که ۱۸-۱۹ سالگی همه هدفشون رتبه دورقمی کنکورشون بوده . یا یک مشت تن لش که مدام دم کلاسها ولن و میخوان ببینند از رو دست کی میتونن امتحان بدن که برن دندان پزشک بشن .
Saturday, January 3, 2009
بیام بگم چی؟ وسط این این جنگ و خون و ریزی بیا کارت و ول کن بشین پای حرفهای بی ربط من ؟ بیام بگم چی؟ چون روزی سه بار جلوت خم و راست میشم حالا بگم چی میخوام؟ اصلا من بگم چی میخوام گیرم که بیام بگم بیا گندی که ما دوتایی زدیم و تو معجزه آسا درست کن . الان کلی آدم دارن ازت یک دنیا چیز واجبتر میخوان . من بیام بگم چی آخه؟ اصلا گفتن داره؟
آخه کاش حداقل یک کاری میکردی واسه اونا . منم خودم یک خاکی به سرم میریزم بلاخره.
Friday, January 2, 2009
نسل کشی خیلی کاره بدیه اگر اونهایی که دارن کشته میشن یک مشت اروپایی ناز و گوگولین . اتاق گاز خیلی بده اگر یک مشت کلیمی رو بریزین توش اه اه عجب این هیتلر آدم وحشی بود. ولی وقتی یک مشت کثافت وحشی میریزن یک کشور و میگیرن و بعدشم رسما شروع میکنن نسل کشی هیچکس صداش در نمیاد . چون احتملا اونهایی که دارن میمیرن کمتر آدمن از غربی های عزیز دوست داشتنی.
Thursday, January 1, 2009
حالا گیرم بی حساب و کتاب . بدون اخلاقیات یا اتیک. سرزده پر درد . حالا گیرم با یک سنگ این وسط که بشه دلیل واسه یک مشت آدم که بگن عشق به همین نرسیدنشه .
اما این دلیل نمیشه که تو انقدر آدم مزخرفی باشی . باورکن ما یک غلطی کردیم و عاشقت شدیم اما یادت نره که تو معشوقی از روی کرم ما من هم نباشم تو میشی یکی مثل بقیه . حالا درست که ما مرده این عاشقی شدیم و این همه کش و قوص و این همه درد اما باور کن داری فشار زیادی میدی همین روزهاست که از خواب پاشم و اصلا یادم نیاد که چرا گذاشتمت روی اون سکوی طلایی . گفته باشم فقط.
Subscribe to:
Posts (Atom)