شب دوم تمام روز خونه مامانی موندم روی کاناپه زرشکی و گوش دادم به سخنرانی بی پایان در مورد فواید ازدواج و حیف که من فردا شبش از شهرزاد شنیدم که زنهای مجرد عمر طولانی تری میکنند که البته اگر هم میگفتم جواب مامانی این بود که بله تو ازدواج کن بلاخره که میمیره میشی مثل بقیه مجرد نترس .
شب سوم خوب بود . سر شب خیابون گردی بود و الواتی . بعدشم خونه . شهرزاد پشت میز مشق مینوشت منم با پیژامه آبی راه راه افتاده بودم به جون خونه اون هم هر از گاهی سرش و میاورد بالا یک متلکی بار من و هر قسمت بدنم که میتونست ببینه میکرد.
امروز صبح نیلوفر که زنگ زد گفت باورت میشه چهارشنبه است خیلی گذشته . راست میگفت . بعضی از آدمها هست که انگار قراره یادت بندازن تعداد شبهای که گذشته و تو کف زمین حموم نبودی و حتی اونقدرم گریه نکردی که دور چشمهات گود بیوفته .