خندیدیم سر اینکه لباس من انقدر کوتاه بود که نمیشد خم شد و موهای النا چنان بالای سرش که نمیشد سرش رو تکون بده . وقتی رسیدیدم اونجا یادم افتاد که چرا من این کار رو فقط ۶ ماه در میون میکنم . با مصیبت تو رفتن . شلوغی تو . مردهای عجیب زنهایی با لباس زیرهای پلنگی که از زیر لباس کاملا بیرون بود با سینه های عمل کرده که مدام در حال ژست گرفتن برای دوربین عکاسی بودن . مردهای النگو به دست . پسر بچه های قد کوتاهی که بین جمعیت یک هو دستت و میگیرن و بعد برای راه فرار باید برگشت کنار دوست عزیز و شوهرش . رقصیدیدم من با دخترکی که تو هفته گذشته حالش از من خیلی خراب تر بود. وسط همین چرخیدن ها و خنیدنها بود که پشت سرم کسی ایستاده بود که من و پرت کرد تو خیلی سال پیش . کسی که پایه منوچهری رفتن با ما بود . کسی که خیلی شبها خونمون مونده بود . کسی که هیچوقت من و دوست نداشت من هم شاید هیچوقت دل خوشی نداشتم و قبول کردنش بخشی از ادای نو عروسی در آوردن من بود .ولی شب که داشتیم بر میگشتیم خونه مدام به این فکر میکردم که من میتونستم الان برگردم تو خونه ای که او توش باشه .
مسخره است خیلی مسخره است حتی خنده داره مایه آبرو ریزیه که با دیدن یک آدم من شب هفتمم بشه شب هفتم و برگردم به شمردن شبها. ولی فکر کنم که به میمنت و مبارکی باز رفتم ته چاه در چاه هم بسته است .