Friday, January 16, 2009
امروز صبح قبل از اینکه سوار ماشین بشم مرد میان سال همسایه رو دیدم که تنها شاهد حضورت بوده تو اون نصفه شب که تو سر زده اومدی داشت ظرفهای شام مادرش و میشست . امروز ظهر مدام بغض داشتم بغضی که سر باریدن نداشت . عصر رفتم دنبال ماشین از صافکاری سوار که شدم داشتم باهاش خوش و بش میکردم که خوش اومدی که قول میدم دیگه نچسبونم در کون هیچ ماشینی که باهم بریم توش که دیدم صدام شده مثل وقتی که میخواستم خرت کنم آشغال ها رو ببری بیرون یا بری از آقای ارمنی سر کوچه بستنی بخری . ولی بازم بغض ما سر ترکیدن نداشت . شب لباسها رو جمع کردم که ببرم بشورم . ماشین اول لباسهای رنگی بود. ماشین دوم حوله ها . ماشین سوم ملافه بود . ملافه های شبی که اینجا بودی . بغضم ترکید . توی اتاق با نور سفید لای ماشینهای لباسشویی و خشک کن زنی ایستاده بود که بجای ریختن مایه لباس شویی تو ماشین اشکهاش میریخت تو صورتش . شب پنجمه امشب .