حالا اینکه چرا من امشب گیر دادم به این قضیه فقط واسه اینکه امشب شب چهارم و من خوابم نمیاد و خلاصه که حال خرابه و اصولا آدم تو حال خراب یاد چیزهای حال خراب کن هم میوفته دیگه .
Thursday, January 15, 2009
باز یکی از مریضهاش مرد این یکی هم دواهاش و باهام قاطی کرده بود . فکر کنم قبلی از هرویین زیاد مرد . قبل از اون هم یک چیزی تو همین مایه ها بود . خلاصه که با کمال بی رحمی باید بگم عادت کردم به اینکه هشت و نیم صبح زنگ بزنه با صدای خراب که فلانی مرد بعد من بپرسم کدومشون ؟ اونم با گریه توضیح بده که کدوم .بعد بگم حالا چی کار میخوای بکنی؟ گاهی میخواد بیاد بریم بستنی بخوریم گاهی هم میخواد بره پیش دوست پسرش که اصولا اتفاقاتی که پیش اون میوفته پوز بستنی من و میزنه . منم هر بار خدا رو شکر کنم که یک :رشته ام رو عوض کردم و قرار نیست با این داستانها کنار بیام (خدا وکیلی احتمال مرگ دانشجوهات خیلی کم تر از احتمال مرگ مریضهای الکلی یا هرویینی اته که یا زندان بودن یا هنوز هم اون تو تشریف دارن کم و بیش )دوم اینکه :دیگه تو اون خانه سالمندان کار نمیکنم که هر ۳ ماه یک دفعه یک دونه از اون موجودات ناز فوت کنه و ما همه توی دفتر یواشکی گریه کنیم به بقیه شون هم بگیم که فلانی رفته مسافرت که غصه نخورند . سر کوچه یک دونه از این خانه ها سالمندان ۲۴ ساعته است خیلی پیش میاد شبها که بر میگردم خونه ببینم یک دونه آمبولانش جلوش پارکه و من هربار از خودم میپرسم که این دفعه هم یکی داره میره مسافرت؟؟؟